فضولی
لغتنامه دهخدا
فضولی . [ ف ُ ] (حامص ) مداخله ٔ بی جهت در کار دیگران . (فرهنگ فارسی معین ) :
ره راست جویی فضولی مجوی
گرت آرزو صحبت اولیاست .
رئیس متین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی .
الهی نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن .
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز فضولی و دغل خالی شوی .
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر.
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند؟
|| یاوه گویی . (فرهنگ فارسی معین ).
ره راست جویی فضولی مجوی
گرت آرزو صحبت اولیاست .
رئیس متین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی .
الهی نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن .
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز فضولی و دغل خالی شوی .
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر.
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند؟
|| یاوه گویی . (فرهنگ فارسی معین ).