فشاندن
لغتنامه دهخدا
فشاندن . [ ف َ / ف ِ دَ ] (مص ) در زبان پهلوی افشانتن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). افشاندن . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). ریختن :
فرامرز گویا که زنده نماند
فلک خار و خاشاک بر وی فشاند.
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک .
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر.
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبر است او را بضاعت لؤلؤاست او را جهاز.
نه نافه بیارد همه آهویی
نه عنبر فشاند همه جوذری .
اهل نماند بر زمین اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان .
سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطره ای چند.
فشاندند آب و گل بر چهره ٔ ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه .
می آوردند و در می دل نشاندند
گل آوردند و بر گل می فشاندند.
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود می تند.
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند.
آبی به روزنامه ٔ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
ستاره ٔ شب هجران نمی فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن .
- برفشاندن ؛ بیرون ریختن . بیرون پاشیدن . مجازاً آنچه در دل داشتن گفتن :
دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آگنده بودش همی برفشاند.
رجوع به کلمه ٔ «برفشاندن » و معانی دیگر «فشاندن » شود.
|| نثار کردن :
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بر آن تاج نو.
همان نیز صد بدره دینار زرد
فشانم بر این گنبد لاجورد.
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی .
بر شاه کیان گهر فشانم
کو را گهر کیان ببینم .
هر ذره که بر تو می فشاند
لطفی بکن ای نگار برگیر.
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی .
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم .
- برفشاندن ؛ فشاندن . نثار کردن :
می آورد و رامشگران را بخواند
به خوانندگان بر درم برفشاند.
خورشید بر عمامه ٔ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان .
- جان فشاندن ؛ جان فدا کردن . جان نثار کردن :
شه زابلش تور خواندی همی
ز شادی بر او جان فشاندی همی .
بدین مژده گر جان فشانم رواست
که این مژده آسایش جان ماست .
الصبوع ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند.
- دل فشاندن ؛ جان فشاندن . دل سپردن . دل بستن :
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند برتو
اگرش قبول کردی خبری فرست ما را.
- دینار فشاندن ؛ دینار نثار کردن . دینار بخشیدن :
تو به دینار فشاندن بشکستی همه را
شاه دینارفشان باید وبدخواه شکن .
- روان برفشاندن ؛ جان فشاندن . جان نثار کردن :
من در اندیشه ٔ آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم .
|| اسراف کردن . زیاده خرج کردن :
هزینه چنان کن که بایدْت ْ کرد
نباید فشاند و نباید فشرد.
|| تکاندن و فروریختن . (یادداشت مؤلف ) :
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فروریزد گرد سیه مشک بتنگ .
بر آن کس کآسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود رافشاند.
- گرد فشاندن ؛ فروریختن غبار و جز آن :
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم .
|| فروریختن .فروباریدن :
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی .
وآن کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشاند افزار.
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان .
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبابگو.
اگر شراب خوری جرعه ای فشان برخاک
از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک ؟
- برفشاندن ؛ فروباریدن . فروریختن . فشاندن :
زرگر فروفشاند کرف سیه به سیم
من بازبرفشاندم سیم زده به کرف .
چوآن نامه ٔ شاه بابک بخواند
بسی خون ز مژگان به رخ برفشاند.
- درفشاندن ؛ برفشاندن . فروریختن :
دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.
|| افکندن . انداختن :
اگر جزبه حق میرود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات .
|| باد دادن خرمن و جز آن :
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
|| تکان دادن و جنبانیدن :
تا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فروریخت .
- آستین برفشاندن ؛ با حرکت دست اشاره کردن و اجازه دادن :
زمانی سرش در گریبان بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند.
سخن گفت ودامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
به یغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا به تعجیل مرکب براند.
رجوع به «آستین » شود.
- || کنایت از بی اعتنایی و بی میلی است :
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی .
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم .
رجوع به ذیل آستین شود.
- پرفشاندن ؛ حرکت دادن بال و پر. پرواز کردن :
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده .
- دست برفشاندن ؛ حرکت دادن دست . رقصیدن :
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست .
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
- دست فشاندن ؛ بی اعتنایی کردن . آستین فشاندن :
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه .
- سر دست برفشاندن ؛ حرکت دادن دست . اجازه دادن شاه یا فرماندهی با حرکت دست :
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند.
- سر و دست برفشاندن ؛ بی اعتنایی کردن . رو گرداندن :
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر و دست برفشانی .
- || صرف نظرکردن و گذشتن از چیزی :
اگر درویش در حالی بماندی
سر و دست از دو عالم برفشاندی .
رجوع به افشاندن ، فشانیدن و فشان شود.
فرامرز گویا که زنده نماند
فلک خار و خاشاک بر وی فشاند.
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک .
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر.
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبر است او را بضاعت لؤلؤاست او را جهاز.
نه نافه بیارد همه آهویی
نه عنبر فشاند همه جوذری .
اهل نماند بر زمین اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان .
سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطره ای چند.
فشاندند آب و گل بر چهره ٔ ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه .
می آوردند و در می دل نشاندند
گل آوردند و بر گل می فشاندند.
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود می تند.
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند.
آبی به روزنامه ٔ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
ستاره ٔ شب هجران نمی فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن .
- برفشاندن ؛ بیرون ریختن . بیرون پاشیدن . مجازاً آنچه در دل داشتن گفتن :
دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آگنده بودش همی برفشاند.
رجوع به کلمه ٔ «برفشاندن » و معانی دیگر «فشاندن » شود.
|| نثار کردن :
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بر آن تاج نو.
همان نیز صد بدره دینار زرد
فشانم بر این گنبد لاجورد.
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی .
بر شاه کیان گهر فشانم
کو را گهر کیان ببینم .
هر ذره که بر تو می فشاند
لطفی بکن ای نگار برگیر.
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی .
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم .
- برفشاندن ؛ فشاندن . نثار کردن :
می آورد و رامشگران را بخواند
به خوانندگان بر درم برفشاند.
خورشید بر عمامه ٔ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان .
- جان فشاندن ؛ جان فدا کردن . جان نثار کردن :
شه زابلش تور خواندی همی
ز شادی بر او جان فشاندی همی .
بدین مژده گر جان فشانم رواست
که این مژده آسایش جان ماست .
الصبوع ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند.
- دل فشاندن ؛ جان فشاندن . دل سپردن . دل بستن :
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند برتو
اگرش قبول کردی خبری فرست ما را.
- دینار فشاندن ؛ دینار نثار کردن . دینار بخشیدن :
تو به دینار فشاندن بشکستی همه را
شاه دینارفشان باید وبدخواه شکن .
- روان برفشاندن ؛ جان فشاندن . جان نثار کردن :
من در اندیشه ٔ آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم .
|| اسراف کردن . زیاده خرج کردن :
هزینه چنان کن که بایدْت ْ کرد
نباید فشاند و نباید فشرد.
|| تکاندن و فروریختن . (یادداشت مؤلف ) :
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فروریزد گرد سیه مشک بتنگ .
بر آن کس کآسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود رافشاند.
- گرد فشاندن ؛ فروریختن غبار و جز آن :
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم .
|| فروریختن .فروباریدن :
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی .
وآن کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشاند افزار.
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان .
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبابگو.
اگر شراب خوری جرعه ای فشان برخاک
از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک ؟
- برفشاندن ؛ فروباریدن . فروریختن . فشاندن :
زرگر فروفشاند کرف سیه به سیم
من بازبرفشاندم سیم زده به کرف .
چوآن نامه ٔ شاه بابک بخواند
بسی خون ز مژگان به رخ برفشاند.
- درفشاندن ؛ برفشاندن . فروریختن :
دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.
|| افکندن . انداختن :
اگر جزبه حق میرود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات .
|| باد دادن خرمن و جز آن :
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
|| تکان دادن و جنبانیدن :
تا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فروریخت .
- آستین برفشاندن ؛ با حرکت دست اشاره کردن و اجازه دادن :
زمانی سرش در گریبان بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند.
سخن گفت ودامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
به یغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا به تعجیل مرکب براند.
رجوع به «آستین » شود.
- || کنایت از بی اعتنایی و بی میلی است :
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی .
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم .
رجوع به ذیل آستین شود.
- پرفشاندن ؛ حرکت دادن بال و پر. پرواز کردن :
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده .
- دست برفشاندن ؛ حرکت دادن دست . رقصیدن :
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست .
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
- دست فشاندن ؛ بی اعتنایی کردن . آستین فشاندن :
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه .
- سر دست برفشاندن ؛ حرکت دادن دست . اجازه دادن شاه یا فرماندهی با حرکت دست :
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند.
- سر و دست برفشاندن ؛ بی اعتنایی کردن . رو گرداندن :
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر و دست برفشانی .
- || صرف نظرکردن و گذشتن از چیزی :
اگر درویش در حالی بماندی
سر و دست از دو عالم برفشاندی .
رجوع به افشاندن ، فشانیدن و فشان شود.