فسون
لغتنامه دهخدا
فسون . [ ف ُ ] (اِ) افسون و آن کلماتی باشد که فسونگران و عزائم خوانان و ساحران بجهت مقاصد خوانند و نویسند. (برهان ). ورد. سحر :
هجران یار بر جگرت زخم مار زد
آن زخم مار نی که به باد و فسون بری .
فسونی زیر لب میخواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور.
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن .
|| مکر و حیله و تزویر را نیز گویند. (برهان ). حیله . چاره . تدبیر :
چو زروان به گفتار مرد جهود
نگه کرد راز فسونش شنود.
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
نماند ایچ راه فسون و فسوس .
بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندرین بند و چندین فسون .
بفرمود تا ساخت مرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فزون .
تا توبدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
قول تو دانی چه بود؟ دام فسون بود
عهد تو دانی چه بود؟ باد هوا بود.
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل بمسکن درآورم .
فسونگر در حدیث چاره جویی
فسونی به ندید از راستگویی .
هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاءالقضا ضاق الفضا.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک او فسون .
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته ست افسانه .
- پرفسون ؛ فسونگر. بسیار افسونگر و حیله گر :
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری ، گوی پرفسون .
بنزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد بادانش پرفسون .
جوان گرچه بینادل و پرفسون
بود نزد پیر آزمایش فزون .
ترکیب ها:
- فسون آمیز . فسونا. فسون خوان . فسون خواندن . فسون خوانده . فسون خور. فسون دانستن . فسون دمیدن . فسون ساختن . فسون ساز. فسون سنج . فسون کردن . فسونگر. فسونگری . فسون نامه . فسونی . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| هر چیز بیهوده و بی ارزش . باد و فسون . فسون و فسانه :
مگو ای برادر سخن جز به داد
که گیتی سراسر فسون است و باد.
گرانمایگان را فسون و دروغ
به کژی و بیداد جستن فروغ .
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس .
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فسونی و دمی است .
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسون است و باد.
وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه .
|| دم . دمیدن . نفس :
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحاشد.
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیرگشته صورت برنا را.
رجوع به فسوس و افسون شود.
هجران یار بر جگرت زخم مار زد
آن زخم مار نی که به باد و فسون بری .
فسونی زیر لب میخواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور.
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن .
|| مکر و حیله و تزویر را نیز گویند. (برهان ). حیله . چاره . تدبیر :
چو زروان به گفتار مرد جهود
نگه کرد راز فسونش شنود.
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
نماند ایچ راه فسون و فسوس .
بچهره ندارند چیزی فزون
شگفت اندرین بند و چندین فسون .
بفرمود تا ساخت مرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فزون .
تا توبدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.
قول تو دانی چه بود؟ دام فسون بود
عهد تو دانی چه بود؟ باد هوا بود.
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل بمسکن درآورم .
فسونگر در حدیث چاره جویی
فسونی به ندید از راستگویی .
هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاءالقضا ضاق الفضا.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک او فسون .
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته ست افسانه .
- پرفسون ؛ فسونگر. بسیار افسونگر و حیله گر :
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری ، گوی پرفسون .
بنزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد بادانش پرفسون .
جوان گرچه بینادل و پرفسون
بود نزد پیر آزمایش فزون .
ترکیب ها:
- فسون آمیز . فسونا. فسون خوان . فسون خواندن . فسون خوانده . فسون خور. فسون دانستن . فسون دمیدن . فسون ساختن . فسون ساز. فسون سنج . فسون کردن . فسونگر. فسونگری . فسون نامه . فسونی . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| هر چیز بیهوده و بی ارزش . باد و فسون . فسون و فسانه :
مگو ای برادر سخن جز به داد
که گیتی سراسر فسون است و باد.
گرانمایگان را فسون و دروغ
به کژی و بیداد جستن فروغ .
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که جمله فسون است و باد و فسوس .
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فسونی و دمی است .
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسون است و باد.
وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه .
|| دم . دمیدن . نفس :
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحاشد.
برنا کند صبا به فسون اکنون
این پیرگشته صورت برنا را.
رجوع به فسوس و افسون شود.