فرژ
لغتنامه دهخدا
فرژ. [ ف ُ رُ ] (اِ) گیاهی باشد در غایت تلخی که دفع مرض کناک ، که آن پیچش و زحیر است ، کند و دردشکم را نافع باشد و آن را از ملک چین آورند و بعضی گویند وج است که آن را «اکر» ترکی و گیاه ترکی خوانند و بعضی گویند ریوند است و آن دارویی باشد مشهور به جهت اسهال آوردن . (برهان ). اکر نیز گویند و به تازی وی را «وج » گویند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). «بیخ » گیاهی است تلخ طعم و درد شکم را سود دارد. (اسدی ). فریز. فریس . فرزد. فرزه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طمع بد تو بنگیرد فرپژ(!).
که فرمود از اول که درد شکم را
فرژ باید از چین و از روم والان .
رجوع به فرز و فرزد شود.
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طمع بد تو بنگیرد فرپژ(!).
که فرمود از اول که درد شکم را
فرژ باید از چین و از روم والان .
رجوع به فرز و فرزد شود.