فروگشتن
لغتنامه دهخدا
فروگشتن . [ ف ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) غائب شدن . (آنندراج ). || گردش کردن . گشتن :
گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید
او را گزید و کرد بنزدیک او قرار.
|| شکم دادن دیوار و نشست کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دیوار و دریواس فروگشته تر آمد
بیم است که یکباره فروریزد دیوار.
رجوع به فروریختن شود.
گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید
او را گزید و کرد بنزدیک او قرار.
|| شکم دادن دیوار و نشست کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دیوار و دریواس فروگشته تر آمد
بیم است که یکباره فروریزد دیوار.
رجوع به فروریختن شود.