فروکشتن
لغتنامه دهخدا
فروکشتن . [ ف ُ ک ُ ت َ ] (مص مرکب ) خاموش کردن و انطفاء آتش ، شمع، چراغ و جز آن . (از یادداشتهای مؤلف ) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت . (سندبادنامه ). || فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند :
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
رجوع به فرونشاندن شود.
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
رجوع به فرونشاندن شود.