فروهلیدن
لغتنامه دهخدا
فروهلیدن . [ ف ُ هَِ دَ ] (مص مرکب ) فروهشتن . آویختن نقاب ، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان :
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور.
|| از پای درآوردن . افکندن : خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی . (تاریخ بلعمی ). رجوع به فروهشتن شود.
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور.
|| از پای درآوردن . افکندن : خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی . (تاریخ بلعمی ). رجوع به فروهشتن شود.