فروغ گرفتن
لغتنامه دهخدا
فروغ گرفتن . [ ف ُ گ ِ رِت َ ] (مص مرکب ) رونق گرفتن .آراسته شدن :
اگر کشور از من نگیرد فروغ
بگوی ، و مگوی ایچ گونه دروغ .
فروغ از تو گیرد روان و خرد
انوشه کسی کو خرد پرورد.
|| شاد شدن و به چیزی امید بستن :
که من زین سخنها نگیرم فروغ
نگردم به هر جای گرد دروغ .
|| اعتبار یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
هر آن کس که بسیار گوید دروغ
به نزدیک شاهان نگیرد فروغ .
رجوع به فروغ شود.
اگر کشور از من نگیرد فروغ
بگوی ، و مگوی ایچ گونه دروغ .
فروغ از تو گیرد روان و خرد
انوشه کسی کو خرد پرورد.
|| شاد شدن و به چیزی امید بستن :
که من زین سخنها نگیرم فروغ
نگردم به هر جای گرد دروغ .
|| اعتبار یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
هر آن کس که بسیار گوید دروغ
به نزدیک شاهان نگیرد فروغ .
رجوع به فروغ شود.