فروشدن
لغتنامه دهخدا
فروشدن . [ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فرودآمدن . پایین آمدن . (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن . از بلندی پایین رفتن : به گور وی فروشدند و دفن کردندش . (مجمل التواریخ و القصص ).
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش
زهر است همی چون فروشد از کام .
که از دیدن عیش شیرین خلق
فرومی شدی آب تلخش بحلق .
- سر فروشدن ؛ پایین افتادن و فروافتادن سر در حالت شرم و تفکر ومانند آن :
خردمند را سر فروشد ز شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم .
شبی سر فروشد به اندیشه ام
به دل برگذشت آن هنرپیشه ام .
|| فرورفتن . (ناظم الاطباء). فرورفتن چیزی به زمین و جز آن :
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
زمینش چنان بود که هر ستوری به روی رفتی فروشدی تا گردن . (تاریخ بیهقی ). جرجیس پای بر زمین زد، جمله ٔ بتان در زمین فروشدند. (قصص الانبیاء).
ندانیم کز ما در این راه رنج
کرا پای خواهد فروشد به گنج .
فروشد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی پای رنجی .
شبی پای عمرش فروشد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل .
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پایی است .
گنج قارون که فرومی شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است .
- در اندیشه فروشدن ؛ در فکر فرورفتن . تفکر : استادم در اندیشه ٔ دراز فروشد. (تاریخ بیهقی ).
- درخود فروشدن ؛ به فکر فرورفتن . تفکر کردن . غمگین بودن : در خود فروشده بود سخت از حد گذشته . (تاریخ بیهقی ).
|| غوطه خوردن . غوص نمودن در آب . (ناظم الاطباء) : جبرئیل گفت : به چشمه فروشو تا عجایب بینی . فروشد. (قصص الانبیاء). گفت : وقتی به دریای مغرب فروشدم . (قصص الانبیاء). موسی خویشتن در آب افکند و فروشد. (قصص الانبیاء). || غرق شدن :
از این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
|| وارد شدن و دخول بجایی . درآمدن . (یادداشت بخط مؤلف ). نزول نمودن . (ناظم الاطباء) :
از هرکه به کوی اوفروشد
جز من بشمار برنیامد.
فائق که ... در اثنای آن حال فروشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || غروب کردن آفتاب و ماه . (ناظم الاطباء) :
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فروشد چو برآمد.
اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن . (مجمل التواریخ و القصص ).
چو خورشید آوازه ٔ اوبرآمد
همانگاه ماه مقنع فروشد.
فروشد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برداز تخت شاهی .
بسی برآید و بی ما فروشود خورشید
بهار و گاه خزان باشد و گهی مرداد.
قمر فروشد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او چو سر آمد مزید عمر تو باد.
گو شمع بمیر و مه فروشو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روز است .
|| پایان یافتن روز :
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام .
ای روز کرم فروشدی زود
از ظل عدم ضیات جویم .
|| مردن . (ناظم الاطباء). درگذشتن :
از دهان دین برآمد آه آه
چون فروشد ناصر دین ، ای دریغ.
عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || مبهوت شدن . خیره شدن . محو تماشای چیزی شدن :
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند.
|| محو شدن و پنهان گشتن :
با شکن زلف تو صبر فروشد به غم
از نظر چشم تو عقل درآمد بکار.
چو آمد زلف شب در عطرسایی
به تاریکی فروشد روشنایی .
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش
زهر است همی چون فروشد از کام .
که از دیدن عیش شیرین خلق
فرومی شدی آب تلخش بحلق .
- سر فروشدن ؛ پایین افتادن و فروافتادن سر در حالت شرم و تفکر ومانند آن :
خردمند را سر فروشد ز شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم .
شبی سر فروشد به اندیشه ام
به دل برگذشت آن هنرپیشه ام .
|| فرورفتن . (ناظم الاطباء). فرورفتن چیزی به زمین و جز آن :
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
زمینش چنان بود که هر ستوری به روی رفتی فروشدی تا گردن . (تاریخ بیهقی ). جرجیس پای بر زمین زد، جمله ٔ بتان در زمین فروشدند. (قصص الانبیاء).
ندانیم کز ما در این راه رنج
کرا پای خواهد فروشد به گنج .
فروشد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی پای رنجی .
شبی پای عمرش فروشد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل .
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پایی است .
گنج قارون که فرومی شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است .
- در اندیشه فروشدن ؛ در فکر فرورفتن . تفکر : استادم در اندیشه ٔ دراز فروشد. (تاریخ بیهقی ).
- درخود فروشدن ؛ به فکر فرورفتن . تفکر کردن . غمگین بودن : در خود فروشده بود سخت از حد گذشته . (تاریخ بیهقی ).
|| غوطه خوردن . غوص نمودن در آب . (ناظم الاطباء) : جبرئیل گفت : به چشمه فروشو تا عجایب بینی . فروشد. (قصص الانبیاء). گفت : وقتی به دریای مغرب فروشدم . (قصص الانبیاء). موسی خویشتن در آب افکند و فروشد. (قصص الانبیاء). || غرق شدن :
از این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
|| وارد شدن و دخول بجایی . درآمدن . (یادداشت بخط مؤلف ). نزول نمودن . (ناظم الاطباء) :
از هرکه به کوی اوفروشد
جز من بشمار برنیامد.
فائق که ... در اثنای آن حال فروشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || غروب کردن آفتاب و ماه . (ناظم الاطباء) :
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فروشد چو برآمد.
اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن . (مجمل التواریخ و القصص ).
چو خورشید آوازه ٔ اوبرآمد
همانگاه ماه مقنع فروشد.
فروشد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برداز تخت شاهی .
بسی برآید و بی ما فروشود خورشید
بهار و گاه خزان باشد و گهی مرداد.
قمر فروشد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او چو سر آمد مزید عمر تو باد.
گو شمع بمیر و مه فروشو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روز است .
|| پایان یافتن روز :
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام .
ای روز کرم فروشدی زود
از ظل عدم ضیات جویم .
|| مردن . (ناظم الاطباء). درگذشتن :
از دهان دین برآمد آه آه
چون فروشد ناصر دین ، ای دریغ.
عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || مبهوت شدن . خیره شدن . محو تماشای چیزی شدن :
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند.
|| محو شدن و پنهان گشتن :
با شکن زلف تو صبر فروشد به غم
از نظر چشم تو عقل درآمد بکار.
چو آمد زلف شب در عطرسایی
به تاریکی فروشد روشنایی .