فروزش
لغتنامه دهخدا
فروزش . [ ف ُ زِ ] (اِمص ) فروز. روشنی :
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
بر آن رومیان بر فروزش گرفت .
چو از تاج دارا فروزش گرفت
همای اندر آن کار پوزش گرفت .
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
بر آن رومیان بر فروزش گرفت .
چو از تاج دارا فروزش گرفت
همای اندر آن کار پوزش گرفت .