فرهمند
لغتنامه دهخدا
فرهمند. [ ف َ رَ م َ / ف َ هََ م َ ] (ص مرکب ) خردمند. (برهان ) (صحاح الفرس ) :
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرهمند آمدش .
سکندر شنید آن پسند آمدش
سخنگوی را فرهمند آمدش .
بخواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ). || قریب و نزدیک باشد. (برهان ). || نورانی و باشکوه . (انجمن آرا) (آنندراج ).
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرهمند آمدش .
سکندر شنید آن پسند آمدش
سخنگوی را فرهمند آمدش .
بخواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ). || قریب و نزدیک باشد. (برهان ). || نورانی و باشکوه . (انجمن آرا) (آنندراج ).