فرمان کردن
لغتنامه دهخدا
فرمان کردن .[ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرمان بردن . اطاعت کردن . فرمان برداری کردن . (یادداشت به خط مؤلف ) :
فرمان کنی و یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری .
به ایرانیان گفت فرمان کنید
دل خویش را زین سخن مشکنید.
مکن نیز فرمان دیو پلید
ز فرمان او بر تو این بد رسید.
ز دیدارت آرامش جان کنم
ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم .
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان .
مست بسیار است خامش باش هل تا میروند
مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند.
فرمان نکرد و بیامد و در بگشاد. (قصص الانبیاء).
یاران ز مار گرزه بسی سهمگن ترند
فرمان من بکن بدل یار، مار گیر.
مکن فرمان دشمن سردرآور
بدین گفتن چه حاجت خود درآری ؟
گفت فرمان تو را فرمان کنم
هرچه گویی آنچنان کن آن کنم .
|| امر دادن . حکم دادن . (یادداشت به خط مؤلف ).
فرمان کنی و یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری .
به ایرانیان گفت فرمان کنید
دل خویش را زین سخن مشکنید.
مکن نیز فرمان دیو پلید
ز فرمان او بر تو این بد رسید.
ز دیدارت آرامش جان کنم
ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم .
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان .
مست بسیار است خامش باش هل تا میروند
مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند.
فرمان نکرد و بیامد و در بگشاد. (قصص الانبیاء).
یاران ز مار گرزه بسی سهمگن ترند
فرمان من بکن بدل یار، مار گیر.
مکن فرمان دشمن سردرآور
بدین گفتن چه حاجت خود درآری ؟
گفت فرمان تو را فرمان کنم
هرچه گویی آنچنان کن آن کنم .
|| امر دادن . حکم دادن . (یادداشت به خط مؤلف ).