فرمان دادن
لغتنامه دهخدا
فرمان دادن . [ ف َ دَ ] (مص مرکب ) حکم کردن . امر دادن به کسی :
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی .
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
به گفتن زبان برگشاید رهی .
صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال وسبب چیست ؟ (تاریخ بیهقی ).
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را.
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی .
هر آنکس که گردن به فرمان نهد
بسی برنیاید که فرمان دهد.
|| اجازه دادن . رخصت دادن :
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم .
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صدیک از چیزی که دانم .
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت گر فرمان دهد شاه .
|| مسلط ساختن . حکومت دادن :
به دین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد تو را بر همه جهان فرمان .
رجوع به فرمان شود.
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی .
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
به گفتن زبان برگشاید رهی .
صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال وسبب چیست ؟ (تاریخ بیهقی ).
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را.
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی .
هر آنکس که گردن به فرمان نهد
بسی برنیاید که فرمان دهد.
|| اجازه دادن . رخصت دادن :
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم .
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صدیک از چیزی که دانم .
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت گر فرمان دهد شاه .
|| مسلط ساختن . حکومت دادن :
به دین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد تو را بر همه جهان فرمان .
رجوع به فرمان شود.