فرمان بردن
لغتنامه دهخدا
فرمان بردن . [ ف َ ب ُ دَ ](مص مرکب ) اطاعت فرمان کردن . مطیع شدن :
چنین خود کی اندرخورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد.
من به پاداش این خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان .
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن
چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان .
گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم . گفتند: فرمان بریم . (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء).
فرمان برمت به هرچه گویی
جان بر لب و گوش بر خطاب است .
گر به داغت می کشد فرمان ببر
ور به دردت می کشد درمان مجوی .
گرت دوست بایدکز او برخوری
نباید که فرمان دشمن بری .
عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم ). رجوع به فرمان شود.
چنین خود کی اندرخورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد.
من به پاداش این خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان .
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن
چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان .
گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم . گفتند: فرمان بریم . (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء).
فرمان برمت به هرچه گویی
جان بر لب و گوش بر خطاب است .
گر به داغت می کشد فرمان ببر
ور به دردت می کشد درمان مجوی .
گرت دوست بایدکز او برخوری
نباید که فرمان دشمن بری .
عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم ). رجوع به فرمان شود.