فرق کردن
لغتنامه دهخدا
فرق کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفاوت داشتن چیزی با چیز دیگر. فرق داشتن . رجوع به فرق داشتن شود. || تفاوت قائل شدن میان دو چیز یا دو کس . کسی یا چیزی را بر دیگری ترجیح نهادن و ممتاز نمودن . تمیز دادن . تشخیص دادن . (یادداشت به خط مؤلف ) :
نه حق را بازپس هشتم ز باطل
بکردم فرق از معروف ، منکر.
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس .
چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک وشکر از شیراز.
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زآن ِ اوست به یک وزن و یک عیار.
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کآن ز شبان غنم است .
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق چون کردی میان قوم عاد.
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چونکه در نورش نظر انداخت مرد.
فرق نتوان کردنور هر یکی
چون به نورش روی آری بی شکی .
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست .
به تشنیعو دشنام و آشوب و زجر
سفید از سیه فرق کردم چو فجر.
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شبی رنجور بنشینی .
نه حق را بازپس هشتم ز باطل
بکردم فرق از معروف ، منکر.
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس .
چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک وشکر از شیراز.
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زآن ِ اوست به یک وزن و یک عیار.
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کآن ز شبان غنم است .
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق چون کردی میان قوم عاد.
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چونکه در نورش نظر انداخت مرد.
فرق نتوان کردنور هر یکی
چون به نورش روی آری بی شکی .
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست .
به تشنیعو دشنام و آشوب و زجر
سفید از سیه فرق کردم چو فجر.
میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه
که چون سعدی به تنهایی شبی رنجور بنشینی .