فرغر
لغتنامه دهخدا
فرغر. [ ف َ غ َ ] (اِ) در اصل مرکب از: فر (پیشاوند) + غر، به معنی تر کردن مأخوذ از غر یا غری سانسکریت .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). خشک رودی را گویند که سیلاب از آنجا گذشته باشد و در هر جایی از آن قدری آب ایستاده باشد و به معنی جوی آب هم آمده است و شَمَر را نیزگویند که عربان غدیر خوانند. (برهان ). آبی که از رود جدا شود و آبدانی گردد. (فرهنگ اسدی ) :
از آب دریا گفتی همی به گوش آید
که پادشاها دریا تویی و من فرغر .
از غم رفتن او خسته دلان را شب و روز
آستین بود ز خون مژه همچون فرغر.
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر.
به پیش خشم او همواره دوزخها چو کانونها
به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها.
فکندند چندان سران سرنگون
که هر شیب چون فرغری شد ز خون .
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر.
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر.
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
در او هفت دریا بود هفت فرغر.
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
چو صندل است به جوی و به فرغر اندر آب .
فرازش ز خونم چو کوه طبرخون
نشیبش ز اشکم چو آغار و فرغر.
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ارض
هواش فرغرو دریا سحاب و که صحراست .
سالی میان بادیه دیدند فرغری
زانسان که هرکه گفت نکردند باورش .
از آب دریا گفتی همی به گوش آید
که پادشاها دریا تویی و من فرغر .
از غم رفتن او خسته دلان را شب و روز
آستین بود ز خون مژه همچون فرغر.
برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا
چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر.
به پیش خشم او همواره دوزخها چو کانونها
به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها.
فکندند چندان سران سرنگون
که هر شیب چون فرغری شد ز خون .
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر.
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر.
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
در او هفت دریا بود هفت فرغر.
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافور است
چو صندل است به جوی و به فرغر اندر آب .
فرازش ز خونم چو کوه طبرخون
نشیبش ز اشکم چو آغار و فرغر.
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ارض
هواش فرغرو دریا سحاب و که صحراست .
سالی میان بادیه دیدند فرغری
زانسان که هرکه گفت نکردند باورش .