فرزانگی
لغتنامه دهخدا
فرزانگی . [ف َ ن َ / ن ِ ] (حامص ) حکمت . خِرد. خردمندی . عاقلی . بخردی . (یادداشت به خط مؤلف ). در زبان پهلوی فرزانکیه ، از: فرزانک + ئیه که یاء نسبت است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی .
کجات آن همه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی .
که سالاری و زور و مردانگی
تو را دادم و گنج و فرزانگی .
با همه فرزانگی و عقل مغاندیش
بر خر مغ عاجزم که پیر و جوانم .
غافل بودن نه ز فرزانگی است
غافلی از جمله ٔ دیوانگی است .
سخن گفتن نرم فرزانگی است
درشتی نمودن ز دیوانگی است .
بوالعجبیهای خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی .
پس از هوشمندی و فرزانگی
چو دف برزدندش به دیوانگی .
بزرگان روشندل نیک بخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت .
- نافرزانگی ؛ بی خردی . بی عقلی :
چو ساقی درشراب آمد به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه .
گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی .
کجات آن همه زور و مردانگی
سلیح و دل و گنج و فرزانگی .
که سالاری و زور و مردانگی
تو را دادم و گنج و فرزانگی .
با همه فرزانگی و عقل مغاندیش
بر خر مغ عاجزم که پیر و جوانم .
غافل بودن نه ز فرزانگی است
غافلی از جمله ٔ دیوانگی است .
سخن گفتن نرم فرزانگی است
درشتی نمودن ز دیوانگی است .
بوالعجبیهای خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی .
پس از هوشمندی و فرزانگی
چو دف برزدندش به دیوانگی .
بزرگان روشندل نیک بخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت .
- نافرزانگی ؛ بی خردی . بی عقلی :
چو ساقی درشراب آمد به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه .