فرد
لغتنامه دهخدا
فرد. [ ف َ ] (ع ص ) تنها. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). متفرد. (اقرب الموارد). منفرد و مجرد. (ناظم الاطباء) : لاجرم تن آسان وفرد می باشد و روزگار کرانه می کند. (تاریخ بیهقی ).
جفت بدم دی شدم امروز فرد
وای به من از غم فردای من .
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند.
نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد.
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست .
|| مرد بیمانند.(منتهی الارب ). آنکه او را نظیری نیست . ج ، اَفْراد، فُرادی ̍ برخلاف قیاس . (اقرب الموارد). یگانه . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) :
از بزرگی و خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمده ست آزاد.
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین .
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عزّ میرالمؤمنین .
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.
با آنکه به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند وفردند.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
ظل حق است اخستان ، همتای مهدی چون نهی
ظل حق فرد است همتا برنتابد بیش از این .
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان به کلی در راه عشق فردی .
- سیف فرد ؛ شمشیر بی عدیل باجوهر. ج ، اَفْراد، فُرادی ̍. (منتهی الارب ).
- فرد اعلی و فرد اول ؛ کنایه از چیز بسیار خوب و بسیار پسندیده .(آنندراج از بهار عجم ).
- فرد کردن ؛ یگانه ساختن و یکی دیدن :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست ؟
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
|| دورشده و جدامانده . (یادداشت به خط مؤلف ):
ای رفته من از رفتن تو با غم و دردم
فردم ز تو و زین قِبَل از شادی فردم .
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر.
تا جان من از کالبدم گردد فرد
هر چیز که خوشتر است آن خواهم کرد.
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو به دردم .
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فردم .
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.
- فرد شدن ؛ جدا شدن :
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد.
چون الف از همه کس فرد مشو
حکم «المؤمن آلف » بشنو.
- فرد ماندن ؛ جدا ماندن . تنها ماندن :
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده ست بی نوا فردی .
|| تهی . خالی :
همیشه تا که شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت ، زاغ سوی بوستان کند آهنگ .
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که از او پیشگه و مجلس با فر و بهاست .
|| جداگانه : در بابی فردبه حدیث ری این احوال به تمامی شرح کنم . (تاریخ بیهقی ). || (اِ) نصف زوج . ج ، فِراد. (اقرب الموارد). نصف زوج که طاق باشد. (منتهی الارب ). || ورقه ای به مقدار نصف قطع خشتی که مستوفیان بر آن جمع و خرج ولایتی یا ایالتی یا خرج خاصی را مینوشته و زیر هم دسته میکرده اند. (یادداشت به خط مؤلف ). || یک جانب ریش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کفش یک لخت . (منتهی الارب ). النعل السمط التی لم تُخْصَف و لم تطارق . (اقرب الموارد). || یکی از دو گاو که بدان شخم کنند. (یادداشت به خط مؤلف ). || (اصطلاح شعر) بیت واحد. (یادداشت به خط مؤلف ). فرد، بیت واحد را گویند، خواه هر دو مصراع آن مقفی باشد یا نه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (منتهی الارب ). || (اصطلاح حدیث )حدیث غریب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (منتهی الارب ). || (اصطلاح فلسفه و کلام ) عبارت است از نوع مقید به قید تشخص و بعضی گفته اند: فرد طبیعت مأخوذ است با قید. || (اصطلاح منطق ) فرد منتشر عبارت است از فردی غیرمعین . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در تداول امروز مرادف آدمی ،شخص و تن به کار رود، چنانکه گوییم : اگر فردی بخواهد دانش بیاموزد میتواند. || (اِخ ) اﷲ عزوجل . (منتهی الارب ). در این معنی بیشتر با صفتی دیگر همراه آید :
زآنکه خیرات تو از فرد قدیم است همه
بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر.
|| (مص ) تنها و جدا شدن . || تنها درآمدن در کاری . تنها کردن کار را. (منتهی الارب ).
جفت بدم دی شدم امروز فرد
وای به من از غم فردای من .
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند.
نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد.
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست .
|| مرد بیمانند.(منتهی الارب ). آنکه او را نظیری نیست . ج ، اَفْراد، فُرادی ̍ برخلاف قیاس . (اقرب الموارد). یگانه . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) :
از بزرگی و خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمده ست آزاد.
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین .
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عزّ میرالمؤمنین .
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.
با آنکه به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند وفردند.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
ظل حق است اخستان ، همتای مهدی چون نهی
ظل حق فرد است همتا برنتابد بیش از این .
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان به کلی در راه عشق فردی .
- سیف فرد ؛ شمشیر بی عدیل باجوهر. ج ، اَفْراد، فُرادی ̍. (منتهی الارب ).
- فرد اعلی و فرد اول ؛ کنایه از چیز بسیار خوب و بسیار پسندیده .(آنندراج از بهار عجم ).
- فرد کردن ؛ یگانه ساختن و یکی دیدن :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست ؟
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
|| دورشده و جدامانده . (یادداشت به خط مؤلف ):
ای رفته من از رفتن تو با غم و دردم
فردم ز تو و زین قِبَل از شادی فردم .
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر.
تا جان من از کالبدم گردد فرد
هر چیز که خوشتر است آن خواهم کرد.
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو به دردم .
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فردم .
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.
- فرد شدن ؛ جدا شدن :
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد.
چون الف از همه کس فرد مشو
حکم «المؤمن آلف » بشنو.
- فرد ماندن ؛ جدا ماندن . تنها ماندن :
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده ست بی نوا فردی .
|| تهی . خالی :
همیشه تا که شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت ، زاغ سوی بوستان کند آهنگ .
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که از او پیشگه و مجلس با فر و بهاست .
|| جداگانه : در بابی فردبه حدیث ری این احوال به تمامی شرح کنم . (تاریخ بیهقی ). || (اِ) نصف زوج . ج ، فِراد. (اقرب الموارد). نصف زوج که طاق باشد. (منتهی الارب ). || ورقه ای به مقدار نصف قطع خشتی که مستوفیان بر آن جمع و خرج ولایتی یا ایالتی یا خرج خاصی را مینوشته و زیر هم دسته میکرده اند. (یادداشت به خط مؤلف ). || یک جانب ریش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کفش یک لخت . (منتهی الارب ). النعل السمط التی لم تُخْصَف و لم تطارق . (اقرب الموارد). || یکی از دو گاو که بدان شخم کنند. (یادداشت به خط مؤلف ). || (اصطلاح شعر) بیت واحد. (یادداشت به خط مؤلف ). فرد، بیت واحد را گویند، خواه هر دو مصراع آن مقفی باشد یا نه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (منتهی الارب ). || (اصطلاح حدیث )حدیث غریب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (منتهی الارب ). || (اصطلاح فلسفه و کلام ) عبارت است از نوع مقید به قید تشخص و بعضی گفته اند: فرد طبیعت مأخوذ است با قید. || (اصطلاح منطق ) فرد منتشر عبارت است از فردی غیرمعین . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در تداول امروز مرادف آدمی ،شخص و تن به کار رود، چنانکه گوییم : اگر فردی بخواهد دانش بیاموزد میتواند. || (اِخ ) اﷲ عزوجل . (منتهی الارب ). در این معنی بیشتر با صفتی دیگر همراه آید :
زآنکه خیرات تو از فرد قدیم است همه
بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر.
|| (مص ) تنها و جدا شدن . || تنها درآمدن در کاری . تنها کردن کار را. (منتهی الارب ).