فرادست
لغتنامه دهخدا
فرادست . [ ف َ دَ ] (ق مرکب ) بیشتر با فعل آمدن به کار رود و بمعنی پیش آمدن باشد :
مگر باز سپید آمد فرادست
که گلزار شب از زاغ سیه رست ؟
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست .
|| با فعل دادن ، بمعنی سپردن و تسلیم کردن : ابوالقاسم بدین تسویل و تخجیل فریفته شدو زمام خویش فرا دست نصر داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 231).
مگر باز سپید آمد فرادست
که گلزار شب از زاغ سیه رست ؟
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست .
|| با فعل دادن ، بمعنی سپردن و تسلیم کردن : ابوالقاسم بدین تسویل و تخجیل فریفته شدو زمام خویش فرا دست نصر داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 231).