فدی
لغتنامه دهخدا
فدی . [ ف ِ ] (از ع ، ص ) در فارسی ، ممال فداء بمعنی قربانی شده و فداشده است :
همتش را سپهر کفش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی .
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی .
فلان مجاور دولتسرای وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی .
همتش را سپهر کفش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی .
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی .
فلان مجاور دولتسرای وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی .