فخار
لغتنامه دهخدا
فخار. [ ف َ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخارة. (اقرب الموارد) :
ای شده غره به ملک و مال و جوانی
هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است .
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.
|| نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب ). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم از نسب و حسب و جز آن چه در خود و چه در پدران . (اقرب الموارد). || افزون داشتن کسی را برکسی در فخر. (منتهی الارب ). تفضیل کسی بر کسی در فخر. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود.
ای شده غره به ملک و مال و جوانی
هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است .
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.
|| نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب ). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم از نسب و حسب و جز آن چه در خود و چه در پدران . (اقرب الموارد). || افزون داشتن کسی را برکسی در فخر. (منتهی الارب ). تفضیل کسی بر کسی در فخر. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود.