فحل
لغتنامه دهخدا
فحل . [ ف َ ] (ع مص ) گزیدن جهت گشنی شتران خود گشن برگزیده را. (منتهی الارب ): فحل الابل ؛ ارسل فیها فحلاً. || گشن گذاشتن در شتران . (منتهی الارب ). اختیار کردن گشن برای شتر ماده . (اقرب الموارد). || (ص ، اِ) گشن از هر حیوان . ج ، فحول ، فحولة، افحل ، فحال ،فحالة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
هر آنچ او فحل تر باشد ز نخجیر
شکارافکن بر او خوشتر زند تیر.
|| خرمابن نر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نگاهدارنده ٔ اسبان . (منتهی الارب ). || بوریا که از برگ خرمابن نر بافند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || درخت بی بر. (منتهی الارب ). || راوی و بازگوینده ٔ شعر و سخن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نیک دانا. ج ، فحول . (منتهی الارب ). مرد برجسته و نامور و نیکنام را نیز گویند :
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع فکار.
مفلق فرد ار گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد.
گر گناهی در این خیانت هست
سوی فحلان کشید باید دست .
|| دلیر و نیرومند : پارسیان فحلان مردان اند و ایشان را مسخر نتوانی کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
هر آنچ او فحل تر باشد ز نخجیر
شکارافکن بر او خوشتر زند تیر.
|| خرمابن نر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نگاهدارنده ٔ اسبان . (منتهی الارب ). || بوریا که از برگ خرمابن نر بافند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || درخت بی بر. (منتهی الارب ). || راوی و بازگوینده ٔ شعر و سخن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نیک دانا. ج ، فحول . (منتهی الارب ). مرد برجسته و نامور و نیکنام را نیز گویند :
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع فکار.
مفلق فرد ار گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد.
گر گناهی در این خیانت هست
سوی فحلان کشید باید دست .
|| دلیر و نیرومند : پارسیان فحلان مردان اند و ایشان را مسخر نتوانی کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).