فتی
لغتنامه دهخدا
فتی . [ ف َ تا ] (ع ص ، اِ) جوان . (منتهی الارب ). جوان نورسیده . (اقرب الموارد). ج ، فتیان ، فِتْیة، فِتْوة، فُتُو، فُتی ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده ای بس شهرها.
به اماله نیز خوانند. (غیاث ):
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت اخساء قطع اﷲ یمین العجمی .
در تک آب ار تو بینی صورتی
عکس بیرون باشد این نقش ای فتی .
|| جوانمرد نیکوخوی .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بنده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). استعاره آرند عبد را. (اقرب الموارد).
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده ای بس شهرها.
به اماله نیز خوانند. (غیاث ):
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت اخساء قطع اﷲ یمین العجمی .
در تک آب ار تو بینی صورتی
عکس بیرون باشد این نقش ای فتی .
|| جوانمرد نیکوخوی .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بنده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). استعاره آرند عبد را. (اقرب الموارد).