فاش کردن
لغتنامه دهخدا
فاش کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آشکار کردن . اشاعة. (یادداشت بخط مؤلف ) :
به یکی تیر همی فاش کندراز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گلزار.
حیلت و رخصت بدین در فاش کرد
مادر دیوان به قول بی ثبات .
مکن گفتمت مردی خویش فاش
چو مردی نمودی مخنث مباش .
مکن عیب خلق ای خردمند فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش .
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی زایشان .
رجوع به فاش شود.
به یکی تیر همی فاش کندراز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گلزار.
حیلت و رخصت بدین در فاش کرد
مادر دیوان به قول بی ثبات .
مکن گفتمت مردی خویش فاش
چو مردی نمودی مخنث مباش .
مکن عیب خلق ای خردمند فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش .
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی زایشان .
رجوع به فاش شود.