فاش
لغتنامه دهخدا
فاش . (از ع ، ص ) آشکارا و ظاهر. (آنندراج ) (غیاث ). مخفف فاشی ، اسم فاعل از ریشه ٔ فشو است که لام الفعل آن در حالت نکره حذف میشود، و در زبان فارسی از دیرباز این کلمه و کلمه ٔ صاف بجای فاشی و صافی بکار میرفته است . مؤنث فاش ، فاشیة است . رجوع به اقرب الموارد شود :
همین است فرجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما.
گفت ، لیکن فاش گردد از سماع
کل ّ سِرّ جاوز الاثنین شاع .
اگر مشک خالص نداری مگوی
وگر هست خود فاش گردد به بوی .
فاش میگویم و از گفته ٔ خود دلشادم
بنده ٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم .
|| مشهور. معروف . (یادداشت بخط مؤلف ) :
فاش شد نام من به گیتی فاش
من نترسم ز جنگ وز پرخاش .
به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی و نادان مباش .
|| همگانی و عمومی . آنچه همگان مرتکب شوند :
جهل و بیباکی شده فاش و حلال
دانش و آزادگی گشته حرام .
همین است فرجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما.
گفت ، لیکن فاش گردد از سماع
کل ّ سِرّ جاوز الاثنین شاع .
اگر مشک خالص نداری مگوی
وگر هست خود فاش گردد به بوی .
فاش میگویم و از گفته ٔ خود دلشادم
بنده ٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم .
|| مشهور. معروف . (یادداشت بخط مؤلف ) :
فاش شد نام من به گیتی فاش
من نترسم ز جنگ وز پرخاش .
به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی و نادان مباش .
|| همگانی و عمومی . آنچه همگان مرتکب شوند :
جهل و بیباکی شده فاش و حلال
دانش و آزادگی گشته حرام .