فاخر
لغتنامه دهخدا
فاخر.[ خ ِ ] (ع ص ) نازنده . (منتهی الارب ). || بهترین هر چیزی . گرانمایه . (منتهی الارب ) :
آستین نسترن پر بیضه ٔ عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.
شادمانی بدان که ت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
رسول را بیاورید و خلعتی دادند سخت فاخر. (تاریخ بیهقی ). مالی فاخر و تجملی وافر باآن جماعت همراه بود. (سندبادنامه ص 218). یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده ، سیصدوشصت فن فاخر بدانستی . (گلستان ). || غور. خرمای بزرگ بی دانه . (منتهی الارب ). و گفته اند نوعی از خرماست که به فارسی کاشک نامند. (فهرست مخزن الادویه ).
آستین نسترن پر بیضه ٔ عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.
شادمانی بدان که ت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
رسول را بیاورید و خلعتی دادند سخت فاخر. (تاریخ بیهقی ). مالی فاخر و تجملی وافر باآن جماعت همراه بود. (سندبادنامه ص 218). یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده ، سیصدوشصت فن فاخر بدانستی . (گلستان ). || غور. خرمای بزرگ بی دانه . (منتهی الارب ). و گفته اند نوعی از خرماست که به فارسی کاشک نامند. (فهرست مخزن الادویه ).