غیبدان
لغتنامه دهخدا
غیبدان . [ غ َ / غ ِ ] (نف مرکب ) آنکه غیب و نهان را داند. عالم الغیب . (آنندراج ). داننده ٔ غیب . رجوع به غَیب شود. || (اِخ ) صفت خدای تعالی . خدا :
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیبدان را.
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان .
بار سپاس از ملک غیبدان پذیر
کین جاه و دولت از ملک غیبدان رسید.
سکه ٔ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیبدان میخواندش .
گر بزر گویمت مدح آنم که بت
بر خدای غیب دان خواهم گزید.
مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیبدان .
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیب دان کس نداند کلید.
غیبدان و لطیف وبیچونی
سرپوش و کریم و توابی .
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیبدان نرود.
دادار غیبدان و خداوند آسمان
خلاق بنده پرور و رزاق رهنما.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیبدان را.
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان .
بار سپاس از ملک غیبدان پذیر
کین جاه و دولت از ملک غیبدان رسید.
سکه ٔ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیبدان میخواندش .
گر بزر گویمت مدح آنم که بت
بر خدای غیب دان خواهم گزید.
مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیبدان .
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیب دان کس نداند کلید.
غیبدان و لطیف وبیچونی
سرپوش و کریم و توابی .
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیبدان نرود.
دادار غیبدان و خداوند آسمان
خلاق بنده پرور و رزاق رهنما.