26 فرهنگ

غوغا

لغت‌نامه دهخدا

غوغا. [ غ َ / غُو ] (اِ) شور و مشغله . (فرهنگ رشیدی ). شور و مشغله و فریاد و فغان که در وقت حادثه و بلایا از ازدحام و خروج خلق برآید حتی فریاد سگان به یکبار، و پیداست که غو بمعنی فریاد و نعره است ، و «غا» مبدل «گا» بمعنی جایی که غو و فریاد بسیار، و محل اجتماع فریادخواهان باشد، چنانکه شوغاه جای خوابیدن شب گوسپندان را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). بانگ فریاد و شور. (برهان قاطع). آوازهای بلند پی هم و درهم ، و به این معنی مخصوص فارسی است . (فرهنگ نظام ). شاید اصل کلمه ، «کوکا»ی فارسی باشد. رجوع به کوکا در برهان قاطع و کلمه ٔ رعار در فرهنگ جهانگیری شود. غوغا بمعنی شور و فریاد و بانگ بمجاز است ، زیرا این کلمه در اصل بمعنی جماعت و انجمن است و کثرت اشخاص موجب بانگ و فریاد بود. (از آنندراج ). با الفاظافتادن و بردن و برخاستن و داشتن و کردن و نشستن استعمال میشود. (از آنندراج ). هیاهو. هنگامه . داد و بیداد. هلالوش . ازدحام با هیاهوی بسیار. شلوغی . هیجان . جَلَب . جَلَبة. دَقدَقَة. (منتهی الارب ) :
کشیدند صف لشکر شاه تور
برآمد همی جنگ و غوغا و شور.

فردوسی .


پیغمبری ولیک نمی بینم
چیزیت معجزات مگر غوغا.

ناصرخسرو.


یا شب مهتاب از غوغای سگ
کند گردد بدر را در سیر تگ .

مولوی (مثنوی ).


این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش .

سعدی (طیبات ).


موسم نغمه ٔ چنگ است که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست .

سعدی .


تا ملامت نکنی طایفه ٔ رندان را
که جمال توببینند و به غوغا آیند.

سعدی (بدایع).


تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشاکنان بر در و کوی و بام .

سعدی (بوستان ).


هر کجا حسن بیش غوغا بیش
چون بدینجا رسی مرو زآن پیش .

اوحدی .


در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست .

حافظ.


بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد.

(منسوب به حافظ).


- امثال :
غوغای سگان کم نکند رزق گدا را .

؟ (از فرهنگ نظام ).


- پرغوغا ؛ پرشور. پرهیجان . بسیار بانگ و فریاد :
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.

؟


- غوغای هراسندگان ؛ کنایه از استغفار و توبه ٔ توبه کنندگان و تائبان و آه پشیمانان و ترسندگان باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
|| ستیزه و مناقشه و منازعه . (ناظم الاطباء). || جمعیت . انجمن . (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ). به ترکی مغولی قورلتای = قوریلتای گویند. (از برهان قاطعو حاشیه ٔ آن چ معین ). جماعتی از عوام الناس که برای مقصدی و بیشتر برای مخالفت با شاهی یا رفتن به جنگی همدست شده ، بقصد خود قیام کنند. بَوش . اوباش . سفله . اراذل . حَشَر. چریک . و رجوع به غوغاء شود :
چون کشف انبوهی غوغا بدید
بانگ و ژخ مردمان خشم آورید.

رودکی (از صحاح الفرس ذیل ژخ ).


خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.

منوچهری .


و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان ، و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان ). لیث از شارستان بیرون آمد و خانهای ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان ). و جاه عمیر نزدیک بومسلم بسیار بود، و مردمان بیرون شدند با او سه هزار مرد غوغا. (تاریخ سیستان ). مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ ، گفت ... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 436). یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو. (منتخب قابوسنامه ص 47).
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت
تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا.

ناصرخسرو.


رازیست اینکه راه ندادستند
اینجا در این بهائم غوغا را.

ناصرخسرو.


بررس که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا.

ناصرخسرو.


غوغا خود را در سرای عثمان افکندند. (مجمل التواریخ و القصص ). غوغا بر وی جمع شد و شهر بگرفت و کارش همی فزود روز بروز. (مجمل التواریخ و القصص ). مردم نصربن هبیره به بغداد آمدند و فریاد کردند اندر بازار، و غوغای شهر برخاستند و عامه با ایشان . (مجمل التواریخ و القصص ). از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و به زندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94).
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا.

سنایی .


از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او
باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم .

خاقانی .


گفتی غوغای مصر، طالب صاع زرند
صاع زر آمد به دست ، شد دل غوغا خرم .

خاقانی .


شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهرشحنه سوی غوغائی فرست .

خاقانی .


لشکریان را از برای دفع شر و اطفای آن نائره برنشاند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه بازدارند. غوغا دو گروه شدند وبا لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202).ده هزار مرد غوغا بدیه او شد، و خانه ٔ او فروگرفته ، او بگریخت . (تاریخ طبرستان ).
عدوکه گفت به غوغا که در گذشتن او
جهان خراب شود سهو بود پندارش .

سعدی .


آنگاه با مردمان گفتند غوغا از شهرهاو بندگانی که در مدینه بودند بر این مسکین عثمان بن عفان غالب شدند. (تجارب السلف صص 42 - 43). || گروه و انبوهی از جانداران و جز آن :
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند.

خاقانی .


سپاهی چو زنبور با نیشتر
ز غوغای زنبور هم بیشتر.

نظامی (از آنندراج ).


|| هرج و مرج . انقلاب . اغتشاش . آشوب . شرانگیزی :
تو ز غوغای عامه یک چندی
خویشتن را حذر کن و مشتاب .

ناصرخسرو.


ز هر بیشی و کمی کآن به خلق اندر پدید آمد
کرا پیدا نخواهد شد بدین سان صعب غوغائی .

ناصرخسرو.


شنیده ام که بصد سال جور و ظلم و ملوک
به از دو روزه شر عام و فتنه و غوغاست .

عمعق .


امراء و خواجگان دولت بر وی حسد بردند و به غوغای لشکر کشته شد. (کتاب النقض ص 88).
باک غوغای حادثات مدار
چون ترا شد حصار جان خلوت .

خاقانی .


شهربند فلکم بسته ٔ غوغای غمان
چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد.

خاقانی .


به شب شهر غوغای یأجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی .

خاقانی .


روی بهار پیدا شد و غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 349). گوشها در آن غوغا از ناله و فریاد و نوحه ... موقور. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 450). اهل خوارزم بظلمی که او بعهد سامانیان کرده بود بر او کینه ور بودند، به غوغا او را گرفتند و سر برداشته پیش عمرواللیث فرستاده . (تاریخ طبرستان ).
نیست همه ساله درین ده صواب
فتنه ٔ اندیشه و غوغای خواب .

نظامی .


که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش .

نظامی .


ببخشایش خویش یاریم ده
ز غوغای خود رستگاریم ده .

نظامی .


دمی خوش باش غوغا را که دیده ست
بخور امروز فردا را که دیده ست ؟

عطار.


آنهمه غوغای روز رستخیز
از مصاف غمزه ٔ جادوی اوست .

عطار.


آنجا که عشق خیمه بزد جای عقل نیست
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی .

سعدی (طیبات ).


در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغائی .

سعدی (طیبات ).


به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد.

سعدی (بوستان ).


چو مقبل رم خورد ز افغان محتاج
دهد غوغای ادبارش به تاراج .

امیرخسرو.


افتاد به هر حلقه ای از زلف تو آشوب
برخاست ز هر گوشه ای از چشم تو غوغا.

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


خاست غوغای قدش اندر میان عاشقان
در میان ما نخواهد هرگز این غوغا نشست .

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


هر ذره از او در سر سودای دگر دارد
هر قطره از او در دل غوغای دگر دارد.

صائب (از آنندراج ).