غنودن
لغتنامه دهخدا
غنودن .[ غ ُ دَ ] (مص ) به خواب اندرشدن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن . (فرهنگ اوبهی ). در خواب شدن . (برهان قاطع). خواب گران کردن . (آنندراج ) (انجمن آرا). خواب کردن . (فرهنگ رشیدی ). مژه گرم کردن . خواب سبک کردن . چرت زدن . پینگی . غنویدن . (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ). اِخفاق . خُفوق . (منتهی الارب ). سِنَة. (ترجمان القرآن تهذیب عادل ) (دهار). نُعاس . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). اغتماض . (صراح ) (منتهی الارب ). سُبات . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) :
به ناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی .
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود.
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش .
وگر بد کنی جز بدی نَدْرَوی
شبی در جهان شادمان نغنوی .
ز درد دل آن شب بدانسان نوید
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان .
بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان .
گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم . (تاریخ بیهقی ).
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر بازدارد چه سود!
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت
در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود.
از روان شرع را متابع شو
پس مرفه به کام دل بغنو.
شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند
بروز آری تا بامداد و کم غنوی .
گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی .
روز از پی هجر تو بفرسود دلم
شب در پی وصل نغنود دلم .
بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست .
چون بر آن داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم .
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه .
منتظر بنشست و خوابش درربود
اوفتاد و گشت بیخویش و غنود.
نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب
دیده ٔ گریان من یک شب غنودی کاشکی .
شب تا سحر می نغنوم ، و اندرز کس می نشنوم
این ره بقاصد میروم ، کز کف عنانم میرود.
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود.
همه شب غنودند تا صبحدم
از این سو به شادی وز آن سو به غم .
جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب
عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید.
|| آسودن . آرمیدن . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن . (آنندراج ). آسوده ماندن . بازایستادن از چیزی :
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی .
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ فرّ او بغنویم .
از این کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی .
تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب
ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟
گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی .
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت .
صد قدح خونش بباید گریست
هرکه دمی خوش بغنود ای غلام .
|| مجازاً به معنی مانده شدن . (ازآنندراج ) :
غنوده تن مردم از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب .
|| کنایه از مردن و خواب ابدی : آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 442). || غلطیدن . || تنبل شدن . (ناظم الاطباء).
به ناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی .
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود.
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش .
وگر بد کنی جز بدی نَدْرَوی
شبی در جهان شادمان نغنوی .
ز درد دل آن شب بدانسان نوید
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان .
بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان .
گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم . (تاریخ بیهقی ).
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر بازدارد چه سود!
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت
در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود.
از روان شرع را متابع شو
پس مرفه به کام دل بغنو.
شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند
بروز آری تا بامداد و کم غنوی .
گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی .
روز از پی هجر تو بفرسود دلم
شب در پی وصل نغنود دلم .
بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست .
چون بر آن داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم .
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه .
منتظر بنشست و خوابش درربود
اوفتاد و گشت بیخویش و غنود.
نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب
دیده ٔ گریان من یک شب غنودی کاشکی .
شب تا سحر می نغنوم ، و اندرز کس می نشنوم
این ره بقاصد میروم ، کز کف عنانم میرود.
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود.
همه شب غنودند تا صبحدم
از این سو به شادی وز آن سو به غم .
جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب
عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید.
|| آسودن . آرمیدن . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن . (آنندراج ). آسوده ماندن . بازایستادن از چیزی :
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی .
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ فرّ او بغنویم .
از این کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی .
تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب
ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟
گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی .
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت .
صد قدح خونش بباید گریست
هرکه دمی خوش بغنود ای غلام .
|| مجازاً به معنی مانده شدن . (ازآنندراج ) :
غنوده تن مردم از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب .
|| کنایه از مردن و خواب ابدی : آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 442). || غلطیدن . || تنبل شدن . (ناظم الاطباء).