غنده
لغتنامه دهخدا
غنده . [ غ ُ دَ / دِ ] (ص ) گِرد. || فراهم آمده . (فرهنگ جهانگیری ). جمعکرده و فراهم آمده مطلقاً. || (اِ) بمعنی غندش که پنبه ٔ گرد و گلوله کرده شده است . (برهان قاطع). پنبه ٔ گردکرده برای ریسیدن . (فرهنگ رشیدی ). گلوله ٔ پنبه برزده . (فرهنگ جهانگیری ). گلغنده . (ناظم الاطباء) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد چون غنده ٔ پنبه .
و رجوع به گُنده ، قندفیر،قندفیل و گنده پیل شود. || گلوله ٔ خمیر نان . (برهان قاطع). || کلوچ . کلوچه . کلوج . رجوع به همین کلمه ها شود. || کماج ترش . (ناظم الاطباء). || نفیر که برادر کوچک کرنا است . غندرود. غنده رود. (برهان قاطع). || بوی بد. || حباب آب . (ناظم الاطباء). || عنکبوت . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی ) (صحاح الفرس ) (مجمل اللغة). دیوپای . تنندو. تننده . تنند. (فرهنگ اسدی و حواشی آن ) :
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان .
تن غنده را پای باید نخست
پس آنگاه خلخال بایدش جست .
حسودت در کف ادبار محنت
بود همچون مگس در دام غنده .
|| عنکبوت بزرگ بود که مردم را بگزد. (فرهنگ اسدی ). عنکبوت سیاه زهردار. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) . نوعی عنکبوت زهردار و گزنده که عربان آن را رتیلا خوانند. (از برهان قاطع). رتیلا، و آن جانوری است که زهر دارد و در بلاد خراسان باشد. (فرهنگ جهانگیری ). رُطَیل سیاه . رُتیل :
چار غنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان .
بدو مرد جنگی به دیوار بر
همی تاخت چون غنده بر تار بر.
من غندشدم ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده در دام .
غنده و کژدم و دیگر حشرات .
کژدم زرد قاضی سراج
وآن قوامی سیاه چون غنده .
حلاوت عجبی در بدن پدید آمد
که از نی و لب مطرب شکر رسید به کام
هزار کژدم غم را ببین کنون کشته
هزار غنده ٔ محنت ببین شده بر بام .
هجر تو چون غنده ای شد در دلم
ای شفای جان ببر این غنده را.
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد چون غنده ٔ پنبه .
و رجوع به گُنده ، قندفیر،قندفیل و گنده پیل شود. || گلوله ٔ خمیر نان . (برهان قاطع). || کلوچ . کلوچه . کلوج . رجوع به همین کلمه ها شود. || کماج ترش . (ناظم الاطباء). || نفیر که برادر کوچک کرنا است . غندرود. غنده رود. (برهان قاطع). || بوی بد. || حباب آب . (ناظم الاطباء). || عنکبوت . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی ) (صحاح الفرس ) (مجمل اللغة). دیوپای . تنندو. تننده . تنند. (فرهنگ اسدی و حواشی آن ) :
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان .
تن غنده را پای باید نخست
پس آنگاه خلخال بایدش جست .
حسودت در کف ادبار محنت
بود همچون مگس در دام غنده .
|| عنکبوت بزرگ بود که مردم را بگزد. (فرهنگ اسدی ). عنکبوت سیاه زهردار. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) . نوعی عنکبوت زهردار و گزنده که عربان آن را رتیلا خوانند. (از برهان قاطع). رتیلا، و آن جانوری است که زهر دارد و در بلاد خراسان باشد. (فرهنگ جهانگیری ). رُطَیل سیاه . رُتیل :
چار غنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان .
بدو مرد جنگی به دیوار بر
همی تاخت چون غنده بر تار بر.
من غندشدم ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده در دام .
غنده و کژدم و دیگر حشرات .
کژدم زرد قاضی سراج
وآن قوامی سیاه چون غنده .
حلاوت عجبی در بدن پدید آمد
که از نی و لب مطرب شکر رسید به کام
هزار کژدم غم را ببین کنون کشته
هزار غنده ٔ محنت ببین شده بر بام .
هجر تو چون غنده ای شد در دلم
ای شفای جان ببر این غنده را.