غنجه
لغتنامه دهخدا
غنجه . [ غ َ ج َ / ج ِ ] (اِ) بمعنی غُنجه و غنچه است . رجوع به همین کلمه ها شود :
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنجه شد.
|| جمع کردن و گردآوری نمودن . (از برهان قاطع). فراهم آوری و جمعکردگی و گردآوری . (ناظم الاطباء). || سرشتن . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || رعنایی و ناز و غنج . (فرهنگ اسدی ) :
برداشته تا حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه .
به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش
هزار دل بربایی هزار جان شکری .
چو کردی غنچه ٔ کبک دری تیز
ببردی غنجه ٔ کبک دلاویز.
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنجه شد.
|| جمع کردن و گردآوری نمودن . (از برهان قاطع). فراهم آوری و جمعکردگی و گردآوری . (ناظم الاطباء). || سرشتن . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || رعنایی و ناز و غنج . (فرهنگ اسدی ) :
برداشته تا حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه .
به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش
هزار دل بربایی هزار جان شکری .
چو کردی غنچه ٔ کبک دری تیز
ببردی غنجه ٔ کبک دلاویز.