غمین
لغتنامه دهخدا
غمین . [ غ َ ] (ص نسبی ) غمناک . (آنندراج ). غمگین . اندوهناک . غمنده . غمی . اندوهگین . مغموم . محزون . حزین . مهموم :
آواز تو خوشتر بهمه روی
نزدیک من ای لعبت فرخار
ز آواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.
غمین بد به دل شاه هاماوران
ز هر گونه ای چاره جست اندر آن .
ز ما باد بر جان شاه آفرین
دل او مبادا به کیهان غمین .
غمین بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور از او خورد و آرام و خواب .
آن را که تویاری دهی یاری دهد چرخ برین
وآن را که تو غمگن کنی بر کام دل گردد غمین .
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان .
با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است .
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم .
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آن کس که آبادت نخواهد.
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم .
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی .
اگرچه رسم خوبان تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی .
آواز تو خوشتر بهمه روی
نزدیک من ای لعبت فرخار
ز آواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.
غمین بد به دل شاه هاماوران
ز هر گونه ای چاره جست اندر آن .
ز ما باد بر جان شاه آفرین
دل او مبادا به کیهان غمین .
غمین بود ازین کار و دل پرشتاب
شده دور از او خورد و آرام و خواب .
آن را که تویاری دهی یاری دهد چرخ برین
وآن را که تو غمگن کنی بر کام دل گردد غمین .
کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان .
با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است .
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم .
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آن کس که آبادت نخواهد.
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم .
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی .
اگرچه رسم خوبان تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی .