غمگن
لغتنامه دهخدا
غمگن . [ غ َ گ ِ ] (ص مرکب ) مخفف غمگین . با غم و اندوه . صاحب غم . محزون . رجوع به غم و غمگین شود :
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری .
هر آنجا که ویران بد آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مر این غمگنان را شکیب .
بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن .
همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان .
خانه ٔ او بهشت شد که در او
غمگنان را ز غم کنندآزاد.
چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام .
صحبت بدخو همه رنج است از آن
یارش ازو غمگن و او غمگن است .
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه .
گر گنهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و زآن شادمان .
گر گونه ٔ غمگنان ندارم
زآن نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم .
منم خرم و یک فتاده ست نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده ست .
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری .
هر آنجا که ویران بد آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مر این غمگنان را شکیب .
بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن .
همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان .
خانه ٔ او بهشت شد که در او
غمگنان را ز غم کنندآزاد.
چرا بگرید زار ار نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام .
صحبت بدخو همه رنج است از آن
یارش ازو غمگن و او غمگن است .
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه .
گر گنهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و زآن شادمان .
گر گونه ٔ غمگنان ندارم
زآن نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم .
منم خرم و یک فتاده ست نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده ست .