غمگسار
لغتنامه دهخدا
غمگسار. [ غ َ گ ُ ] (نف مرکب ) بمعنی غمزدای ... و چیزی که دورکننده ٔ غم بود. (از برهان ). آنچه اندوه ببرد. آنچه غم را دور کند :
نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر او جز استخوان .
مطرب یاران بگوآن غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار.
|| کنایه از مطلوب و محبوب . (از برهان قاطع). بمعنی غمخوار، چه گساردن بمعنی خوردن است . (غیاث اللغات ). کنایه از رفیق و محبوب و غمخوار. (آنندراج ) (انجمن آرا). دوست مونس و معتمد و رفیق همراز و همدم که هماره با شخص همراه باشد. (ناظم الاطباء). آنکه اندوه ببرد :
چنان دان که خرم بهارش تویی
نگارش تویی غمگسارش تویی .
کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من .
به تاوانْش ْ دینار بخشم ز گنج
بشویم دل غمگساران ز رنج .
تو سرو جویباری تو لاله ٔ بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی .
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار.
رازدار من تویی همواره یار من تویی
غمگسار من تویی من آن تو تو آن من .
نگار تو اینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است .
همی گوید که هرگز نشنود خود
ندارد غم ولیکن غمگساری .
زیرا که بروزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم .
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غمگسارم .
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زآن پرس که یک غمگسار دارد.
با دوستان تو خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل .
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم .
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وآن را که جان تویی چه دریغ عدم خورد؟
خیال روی توام غمگسار و روی تو نه
بهر سویی که کنم راه راه سوی تو نه .
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری و غمگساری چند.
فروبسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی .
جز سایه نبود پرده دارش
جز گریه نبود غمگسارش .
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توام گرچه نباشی غمگساری .
همه روز گر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار.
راحت جانست رفتن با دلاَّرامی به صحرا
عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری .
چه خوش گفت این مثل یاری به یاری
که هر غم را بباید غمگساری .
غم ارچه بی عدد باشد چو باران
توان خوردن به روی غمگساران .
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.
گر نسازد غمگسار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم .
|| (اصطلاح تصوف ) اثر صفت جمالی است که عموم و شمول دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- باده ٔ غمگسار ؛ شرابی که غم و اندوه را بزداید و دور کند. (ناظم الاطباء).
|| (اِ مرکب ) نام روز هشتم از هر ماه ملکی . (ناظم الاطباء). رجوع به غمزدا شود.
نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر او جز استخوان .
مطرب یاران بگوآن غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار.
|| کنایه از مطلوب و محبوب . (از برهان قاطع). بمعنی غمخوار، چه گساردن بمعنی خوردن است . (غیاث اللغات ). کنایه از رفیق و محبوب و غمخوار. (آنندراج ) (انجمن آرا). دوست مونس و معتمد و رفیق همراز و همدم که هماره با شخص همراه باشد. (ناظم الاطباء). آنکه اندوه ببرد :
چنان دان که خرم بهارش تویی
نگارش تویی غمگسارش تویی .
کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من .
به تاوانْش ْ دینار بخشم ز گنج
بشویم دل غمگساران ز رنج .
تو سرو جویباری تو لاله ٔ بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی .
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار.
رازدار من تویی همواره یار من تویی
غمگسار من تویی من آن تو تو آن من .
نگار تو اینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است .
همی گوید که هرگز نشنود خود
ندارد غم ولیکن غمگساری .
زیرا که بروزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم .
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غمگسارم .
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زآن پرس که یک غمگسار دارد.
با دوستان تو خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل .
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم .
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وآن را که جان تویی چه دریغ عدم خورد؟
خیال روی توام غمگسار و روی تو نه
بهر سویی که کنم راه راه سوی تو نه .
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری و غمگساری چند.
فروبسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی .
جز سایه نبود پرده دارش
جز گریه نبود غمگسارش .
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توام گرچه نباشی غمگساری .
همه روز گر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار.
راحت جانست رفتن با دلاَّرامی به صحرا
عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری .
چه خوش گفت این مثل یاری به یاری
که هر غم را بباید غمگساری .
غم ارچه بی عدد باشد چو باران
توان خوردن به روی غمگساران .
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.
گر نسازد غمگسار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم .
|| (اصطلاح تصوف ) اثر صفت جمالی است که عموم و شمول دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- باده ٔ غمگسار ؛ شرابی که غم و اندوه را بزداید و دور کند. (ناظم الاطباء).
|| (اِ مرکب ) نام روز هشتم از هر ماه ملکی . (ناظم الاطباء). رجوع به غمزدا شود.