غمخواری
لغتنامه دهخدا
غمخواری . [ غ َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) دوستی حقیقی و شفقت و شرکت در غم و اندوه . (ناظم الاطباء). غمخوار بودن . غمخوارگی . تیمارداری . تیمار. دلسوزی و مهربانی . غمگساری . اهتمام :
دلا یاری مجوی ازیار بدعهد
کز آن خونخواره غمخواری نیاید.
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم .
به غمخواری یکدگر غم خوریم
بشادی همان یار یکدیگریم .
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن .
پیش از اینَت ْ بیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی توبا ما شهره ٔ آفاق بود.
رتبت دانش حافظ بفلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم .
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند.
دلا یاری مجوی ازیار بدعهد
کز آن خونخواره غمخواری نیاید.
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم .
به غمخواری یکدگر غم خوریم
بشادی همان یار یکدیگریم .
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن .
پیش از اینَت ْ بیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی توبا ما شهره ٔ آفاق بود.
رتبت دانش حافظ بفلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم .
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند.