غلطان
لغتنامه دهخدا
غلطان . [ غ َ ] (نف ، ق ) غلتان . غلطنده . آنچه بغلطد. || در حال غلطیدن :
همیگشت غلطان به خاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا.
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی .
چو برگشته شد بخت او شد نگون
بریده سرش زار و غلطان به خون .
من بر میدان تو گردانم چون گوی
وندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
آسمان وار از خجالت سرفکنده بر زمین
آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده .
میان خاک و خون چون صید غلطانست خاقانی
نگویی کای وفادار جفابردار من چونی ؟
گر او شبرنگ درتازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو.
ثباتی به دست آور ای بی ثبات
که بر سنگ غلطان نروید نبات .
|| هموار و بی گره و مائل به تدویر. مدور. گرد. سخت مدور. نیک گرد: دُرِّ غلطان . مروارید غلطان :
صد بوسه برآن خط زد و گفتا که در آنجاست
سیصد درم عدلی غلطان و مدور.
- بام غلطان . رجوع به همین ترکیب شود.
- درّ غلطان ؛ مروارید غلطان . مروارید که کاملاً گرد باشد :
وآندگر همچو در غلطانا. عبید زاکانی .
- مروارید غلطان ؛ مروارید که مستدیر تمام باشد. لؤلؤ مدحرج . درّ غلطان . رجوع به مروارید شود.
همیگشت غلطان به خاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا.
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی .
چو برگشته شد بخت او شد نگون
بریده سرش زار و غلطان به خون .
من بر میدان تو گردانم چون گوی
وندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
آسمان وار از خجالت سرفکنده بر زمین
آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده .
میان خاک و خون چون صید غلطانست خاقانی
نگویی کای وفادار جفابردار من چونی ؟
گر او شبرنگ درتازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو.
ثباتی به دست آور ای بی ثبات
که بر سنگ غلطان نروید نبات .
|| هموار و بی گره و مائل به تدویر. مدور. گرد. سخت مدور. نیک گرد: دُرِّ غلطان . مروارید غلطان :
صد بوسه برآن خط زد و گفتا که در آنجاست
سیصد درم عدلی غلطان و مدور.
- بام غلطان . رجوع به همین ترکیب شود.
- درّ غلطان ؛ مروارید غلطان . مروارید که کاملاً گرد باشد :
وآندگر همچو در غلطانا. عبید زاکانی .
- مروارید غلطان ؛ مروارید که مستدیر تمام باشد. لؤلؤ مدحرج . درّ غلطان . رجوع به مروارید شود.