غلاله
لغتنامه دهخدا
غلاله . [ غ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) زلف معشوق . (برهان قاطع). زلف ، و آن را کلاله نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). گلاله . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین .
جهان شد از نفحات نسیم مشک افشان
چنانکه از دم مجمر غلاله ٔ جانان .
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین .
جهان شد از نفحات نسیم مشک افشان
چنانکه از دم مجمر غلاله ٔ جانان .