غروری کاشی
لغتنامه دهخدا
غروری کاشی . [ غ ُ ی ِ ] (اِخ ) یا میر غروری .نصرآبادی در تذکره ٔ خود گوید. (ج 2 ص 291): سید عزیزی بود. به هند رفت و در آنجا درگذشت . شعرش این است :
چو عکسی که در آب دارد نشست
به هر جنبشی میخورم صد شکست .
چو افروزد رخ از می برنخیزد از گرانباری
ز بس در دامنش بال و پر پروانه میریزد.
به سایه ٔ پر و بالش به اضطراب روم
چو مرغ نامه بری رو به آن دیار کند.
در عهد جمال تو نگیرند ز گل آب
عکس تو به هر آب که افتاد گلاب است .
دور از تو چو پیران قدمی میکشم ازضعف
و آنجا که توئی طفلم و رفتار ندارم .
آذر در آتشکده گوید: غروری از اهل آن دیار (کاشان ) است وحالش از این یک شعر آشکار است :
بگذار که پنهان بود این راز جگرسوز
انگار که گفتیم و دل چند شکستیم .
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
چو عکسی که در آب دارد نشست
به هر جنبشی میخورم صد شکست .
چو افروزد رخ از می برنخیزد از گرانباری
ز بس در دامنش بال و پر پروانه میریزد.
به سایه ٔ پر و بالش به اضطراب روم
چو مرغ نامه بری رو به آن دیار کند.
در عهد جمال تو نگیرند ز گل آب
عکس تو به هر آب که افتاد گلاب است .
دور از تو چو پیران قدمی میکشم ازضعف
و آنجا که توئی طفلم و رفتار ندارم .
آذر در آتشکده گوید: غروری از اهل آن دیار (کاشان ) است وحالش از این یک شعر آشکار است :
بگذار که پنهان بود این راز جگرسوز
انگار که گفتیم و دل چند شکستیم .
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.