غرقه شدن
لغتنامه دهخدا
غرقه شدن . [ غ َ ق َ / ق ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غرق شدن . در آب فروشدن . خفه شدن در آب . غریق شدن :
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
ز رنج و ز تابیدن آفتاب .
چو خورشیدتابان ز گنبد بگشت
به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت .
به دل گفت گر با نبی و وصی
شوم غرقه ، دارم دو یار وفی .
گرد گرداب مگرد، ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری .
ایشان بر چپ و راست در آن جویها گریخته غرقه شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467).
غرقه شده ای به بحر دنیا در
یا هیچ همی به دین نپردازی .
غرقه نشدی به پیش کشتی
گر نیستیی به غایت احمق .
تا غرقه نشد سفینه در آب
رحمت کن و دست گیر و دریاب .
زآب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد.
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
ز رنج و ز تابیدن آفتاب .
چو خورشیدتابان ز گنبد بگشت
به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت .
به دل گفت گر با نبی و وصی
شوم غرقه ، دارم دو یار وفی .
گرد گرداب مگرد، ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری .
ایشان بر چپ و راست در آن جویها گریخته غرقه شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467).
غرقه شده ای به بحر دنیا در
یا هیچ همی به دین نپردازی .
غرقه نشدی به پیش کشتی
گر نیستیی به غایت احمق .
تا غرقه نشد سفینه در آب
رحمت کن و دست گیر و دریاب .
زآب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد.