غرغر
لغتنامه دهخدا
غرغر.[ غ َ غ َ ] (اِ) غلطک ، و آن چیزی است از چوب که ریسمان بر بالای آن اندازند و دلو آب و امثال آن را از چاه و غیره به مدد آن کشند. (برهان قاطع). چرخی که ریسمان را بر آن بکشند. (غیاث اللغات ). غلتکی که جولاهان ریسمان بر آن اندازند و کشند مانند غلتکی که ریسمان دلو بر لای آن گذاشته دلو از چاه کشند. (فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) :
بلوچ پای و بپا چاه و غرغر و بکره
به نایژه ، به مکوک و به تار و پود ثیاب .
غرغره . (فرهنگ رشیدی ). || در عربی سر حلقوم را گویند که از جانب دهان است . (برهان قاطع). سر گلو از سوی دهان .
- جان به غرغر یا غرغره رسیدن ؛ کنایه از رنج بردن بسیار به حدی که نزدیک به مرگ و حالت احتضار باشد. جان به لب رسیدن :
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم به غرغر.
چو مدحت بر آل پیمبر رسانم
رسدناصبی را از آن جان به غرغر.
قصه چکنم ز درد بیماری
شیرین جانم رسیده با غرغر.
هم خواهدش زمانه که آید به در به زود
جان عدوی تو که رسیده به غرغر است .
بلوچ پای و بپا چاه و غرغر و بکره
به نایژه ، به مکوک و به تار و پود ثیاب .
غرغره . (فرهنگ رشیدی ). || در عربی سر حلقوم را گویند که از جانب دهان است . (برهان قاطع). سر گلو از سوی دهان .
- جان به غرغر یا غرغره رسیدن ؛ کنایه از رنج بردن بسیار به حدی که نزدیک به مرگ و حالت احتضار باشد. جان به لب رسیدن :
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم به غرغر.
چو مدحت بر آل پیمبر رسانم
رسدناصبی را از آن جان به غرغر.
قصه چکنم ز درد بیماری
شیرین جانم رسیده با غرغر.
هم خواهدش زمانه که آید به در به زود
جان عدوی تو که رسیده به غرغر است .