غبغب
لغتنامه دهخدا
غبغب . [ غ َ غ َ ] (ع اِ) گوشت برجسته که بر زیر زنخ و زیر گلوی مردم فربه پدید آید. گوشت پاره ٔ فروهشته زیر حنک مردم . (منتهی الارب ). آن پوست که آویخته بود زیر گلو. (دهار). گوشت آویخته زیر ذقن و آن مردم پرگوشت را از لوازم خوب صورتی است . (غیاث ). گوشت آویخته زیر زنخ که آن را طوق گلو گویند. (آنندراج ) :
خم اندر خم و مار بر مار برد
بر آن غبغبش تار برتار برد.
تنش بد همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب .
ای ماهروی سلسله زلفین
ای نوش لعل سیمین غبغب .
چو کمان ابرو و زیرش ز سنانها غمزه
چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب .
آب گره بسته ببین غبغبش
گوی از آن چاه برون آمده ست .
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زآن زلف پریشان که تو داری .
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه راخون ریخته با طوق و فرمان تا کجا.
جان خاک نعل مرکبت در آب طوق غبغبت
در آتش موی لبت باد مسیحا داشته .
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه تصنعم نموده .
ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید.
تو را طوق سیمین درافکند غبغب
مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن .
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی .
دهان جز من از جام لبت دور
سر خرمن ز طوق غبغبت دور.
آفتابی هلال غبغب او
رطبی ناگزیده کس لب او.
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته .
غبغب سیمین که کمر بست از آب
قوس قزح شد ز تف آفتاب .
زآن زنخ گرد چون نارنج خوش
غبغب سیمین چو ترنجی بکش .
بنوش جام صبوحی به ناله ٔ دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه ٔ نی و عود.
کشته ٔ چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است .
اگر به آب معلق بسنجم آن غبغب
چو روشن است که روغن به آب می سنجم .
گفتم شب گفت طره ٔ چون شب من
گفتم مه گفت غره ٔ غبغب من
گفتم تلخ است گفت شیرین سخن است
گفتم شکر است گفت خال لب من .
هلال غبغب جانان لطافتی دارد
که از اشاره ٔ انگشت آب می گردد.
هاله ٔ غبغب که پهلو میزند با ماه عید
موج دورافتاده ای از چشمه ٔ حیوان اوست .
از نگاه گرم خون می جوشد از لعل لبش
ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش .
سیب غبغب اگر به دست افتد
بهتر از صد انار یاسین است [ کذا ].
زردرویی می کشد مهر ترنج از غبغبت
بوسه در پروازمی آید ز تحریک لبت .
بگشای زلف ورنگ خطا و ختن بریز
بنما سهیل غبغب و خون یمن بریز.
صوفی به هوای نرگس جادویی
همواره به خاک عجز دارد رویی
بهر دل من ترنج غبغب کافی است
صفرای مرا می شکند لیمویی .
مؤلف آنندراج گوید: غبب مخفف آن است و آن مردم پرگوشت را از لوازم خوب صورتی است :
از پی آفت هر چیز پدید است سبب
سبب آفت من فرقت آن سیم غبب .
چتر زر شاه چین گشت گرفتار هند
خیمه ٔ گلریز زو زنگی سیمین غبب .
و بر این قیاس ، خورشیدغبغب ، سمن غبب ، سیمین غبغب ، سیم غبب و آب گره بسته ، آب معلق ، روغن ، ترنج ، لیمون ، سیب ، خورشید، هلال ، غره ، هاله و طوق از تشبیهات اوست . - انتهی . (آنندراج ). رجوع به غبب شود. نعفة. (منتهی الارب ). || کنیزک فربه . (دهار). || طوق زیر گلوی گاو و خروس . (منتهی الارب ).
خم اندر خم و مار بر مار برد
بر آن غبغبش تار برتار برد.
تنش بد همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب .
ای ماهروی سلسله زلفین
ای نوش لعل سیمین غبغب .
چو کمان ابرو و زیرش ز سنانها غمزه
چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب .
آب گره بسته ببین غبغبش
گوی از آن چاه برون آمده ست .
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زآن زلف پریشان که تو داری .
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه راخون ریخته با طوق و فرمان تا کجا.
جان خاک نعل مرکبت در آب طوق غبغبت
در آتش موی لبت باد مسیحا داشته .
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه تصنعم نموده .
ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید.
تو را طوق سیمین درافکند غبغب
مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن .
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی .
دهان جز من از جام لبت دور
سر خرمن ز طوق غبغبت دور.
آفتابی هلال غبغب او
رطبی ناگزیده کس لب او.
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته .
غبغب سیمین که کمر بست از آب
قوس قزح شد ز تف آفتاب .
زآن زنخ گرد چون نارنج خوش
غبغب سیمین چو ترنجی بکش .
بنوش جام صبوحی به ناله ٔ دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه ٔ نی و عود.
کشته ٔ چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است .
اگر به آب معلق بسنجم آن غبغب
چو روشن است که روغن به آب می سنجم .
گفتم شب گفت طره ٔ چون شب من
گفتم مه گفت غره ٔ غبغب من
گفتم تلخ است گفت شیرین سخن است
گفتم شکر است گفت خال لب من .
هلال غبغب جانان لطافتی دارد
که از اشاره ٔ انگشت آب می گردد.
هاله ٔ غبغب که پهلو میزند با ماه عید
موج دورافتاده ای از چشمه ٔ حیوان اوست .
از نگاه گرم خون می جوشد از لعل لبش
ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش .
سیب غبغب اگر به دست افتد
بهتر از صد انار یاسین است [ کذا ].
زردرویی می کشد مهر ترنج از غبغبت
بوسه در پروازمی آید ز تحریک لبت .
بگشای زلف ورنگ خطا و ختن بریز
بنما سهیل غبغب و خون یمن بریز.
صوفی به هوای نرگس جادویی
همواره به خاک عجز دارد رویی
بهر دل من ترنج غبغب کافی است
صفرای مرا می شکند لیمویی .
مؤلف آنندراج گوید: غبب مخفف آن است و آن مردم پرگوشت را از لوازم خوب صورتی است :
از پی آفت هر چیز پدید است سبب
سبب آفت من فرقت آن سیم غبب .
چتر زر شاه چین گشت گرفتار هند
خیمه ٔ گلریز زو زنگی سیمین غبب .
و بر این قیاس ، خورشیدغبغب ، سمن غبب ، سیمین غبغب ، سیم غبب و آب گره بسته ، آب معلق ، روغن ، ترنج ، لیمون ، سیب ، خورشید، هلال ، غره ، هاله و طوق از تشبیهات اوست . - انتهی . (آنندراج ). رجوع به غبب شود. نعفة. (منتهی الارب ). || کنیزک فربه . (دهار). || طوق زیر گلوی گاو و خروس . (منتهی الارب ).