غبار
لغتنامه دهخدا
غبار. [ غ ُ ] (ع اِ) گرد. (منتهی الارب ). رَنْد. (لغت محلی شوشتر). تم . مؤلف آنندراج آرد: بمعنی گرد، و مهتاب از تشبیهات اوست و بالفظ ریختن و زدن و نشستن و خواستن و گرفتن و افشاندن و رفتن و شستن و زدودن و ستردن و داشتن و برباد دادن و بلند شدن و شکستن مستعمل و پسین استعاره به کنایه است چرا که غبار چیزی نیست که توان آن را شکست :
عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز.
- انتهی . گرد بسیار نرمی که بواسطه ٔ هوا پراکنده شود. عَجاج . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). هَباء. نقع. قَتام . ریغ. عُنان . عَکوب . عاکوب . طرمیاء. هلال . قَسطَل . قسطال . قسطلان . طیسل . جول . خباط. خیضعه . خراشاء. موق . هَوْزَن ؛ گرد و غبار. قمع؛ غبارمانندی که از هوا بالا برآید. بخار؛ غباری که از خاک نمناک برآید. سفساف ؛ غبار آرد که وقت بیختن بلند شود و از غربال پرد. هنبغه ؛ بسیار گردیدن گرد و غبار. شیطی ّ؛ غبار بالارفته . غَیایة؛ غبار که آسمان را فرو پوشد و سایه افکند. هبوّ؛ بلند برآمدن غبار. عصرة، عصار؛ غبار بسیار. قضاع ؛ غبار دقیق . مُسطار؛ غبار بلندرفته . صیق ؛ غبار بالارفته . سرادِق ؛ غبار بلندرفته . سافیاء؛ غبار باد برده . سِختیت ؛ غبار بلندرفته . شَخیت و شِخّیت و شِختیت ؛ غبار بالاآمده . هیرعه ؛ غبار معرکه . کوثر؛ غبار بسیار برهم نشسته .(منتهی الارب ) :
کرا برکشد گردش روزگار
که روزی ز گردش نیابد غبار.
از آن رو دگر آینه از غبار
برون آمد و شد جهان زرنگار.
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
به سوی چرخ برد باد سال و ماه غبار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 و چ فیاض ص 277).
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قارتو پر گرد و غبار است .
فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی زیر غبار آید.
اندر حصار من ز سر گرد روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من .
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم .
وآتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و غبارستی .
ورنه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی .
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است .
منت خدای را که زمانه بکام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست .
اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله ودمنه ). حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید. (کلیله ودمنه ).
به جفا میل کند گر بود از نار نبات
وز وفا دور شود گر بود از آب غبار.
یا غبار صیدگاه شاه کز تعظیم هست
زآهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا.
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هرکو به دامن تو زند چون غبار دست .
در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند.
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر از این خاک جز غبار نیابی .
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.
به چشم من نکند هیچکار سرمه ٔ نور
غبار تازه از این رهگذر دریغ مدار.
میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا برچند به دیده ز دامان تو غبار.
که چشم من ز جهان آن زمان بود روشن
کزآستانه ٔ شه بسترم ز چهره غبار.
درکف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود.
پس بگوئی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زرّ خود را از غبار.
زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. (گلستان ).
تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و گرد و باد و غبار.
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد.
دگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست .
ریحان تو کجا و خط سبزش
او تازه و تو غبار داری .
سینه صافان را غبار کینه نیست
گل نباشد چشمه ٔ خورشید را.
خیزداز جلوه گهش شب چو غبار مهتاب
سوزش چشم چراغم پر پروانه شود.
هر که غباردوئی زآینه ٔ جان زدود
در دل مرآت وصل صورت حرمان شکست .
راحتی گر هست در آغوش ترک مطلب است
این غبار وهم را در دامن صحرا زنید.
غبارم زحمت آن آستان دارد گرانجانی
بگو تا ناله اش بردارد و جائی دگر ریزد.
به خاکساری من نیست هیچکس در عشق
به چشم آینه عکسم غبار میریزد.
|| بیماری در چشم . سفیدی که بر روی چشم پیدا شود :
برو چندین چه گردی گرد این ره
که چشمت کور گردد از غباری .
از تیره غبار چشمه ٔ روشن
تاریک شود چو چشم نابینا.
- تکانیدن غبار کفش ؛ مؤلف قاموس مقدس در مورد این عادت که از عادات دیرین یهود است ، شرحی نوشته است . رجوع بدان کتاب ذیل این لغت شود.
|| نام نشانه هایی است که بر اعداد دلالت میکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به حروف غبار وص 4 مقدمه ٔ ابن خلدون شود. و احمدبن عکی ... را حاشیه ای بر نزهةالنظار فی علم الغبار فی الحساب است . (سلک الدر ج 1 ص 153).
- خطغبار یا قلم غبار ؛ یکی از هفت قلم جدید است .خطی با قلمی سخت ریز چنانکه بزحمت توان دید :
به مشک سوده ٔ محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خط غبار.
و رجوع به غبارالحلبه شود.
|| مجازاً کنایه از ریش و خط :
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب
حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد.
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما و تودیوار میکشد.
غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این
گذشته پادشه حسن و گرد لشکرش است این .
عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز.
- انتهی . گرد بسیار نرمی که بواسطه ٔ هوا پراکنده شود. عَجاج . (منتهی الارب ) (بحر الجواهر). هَباء. نقع. قَتام . ریغ. عُنان . عَکوب . عاکوب . طرمیاء. هلال . قَسطَل . قسطال . قسطلان . طیسل . جول . خباط. خیضعه . خراشاء. موق . هَوْزَن ؛ گرد و غبار. قمع؛ غبارمانندی که از هوا بالا برآید. بخار؛ غباری که از خاک نمناک برآید. سفساف ؛ غبار آرد که وقت بیختن بلند شود و از غربال پرد. هنبغه ؛ بسیار گردیدن گرد و غبار. شیطی ّ؛ غبار بالارفته . غَیایة؛ غبار که آسمان را فرو پوشد و سایه افکند. هبوّ؛ بلند برآمدن غبار. عصرة، عصار؛ غبار بسیار. قضاع ؛ غبار دقیق . مُسطار؛ غبار بلندرفته . صیق ؛ غبار بالارفته . سرادِق ؛ غبار بلندرفته . سافیاء؛ غبار باد برده . سِختیت ؛ غبار بلندرفته . شَخیت و شِخّیت و شِختیت ؛ غبار بالاآمده . هیرعه ؛ غبار معرکه . کوثر؛ غبار بسیار برهم نشسته .(منتهی الارب ) :
کرا برکشد گردش روزگار
که روزی ز گردش نیابد غبار.
از آن رو دگر آینه از غبار
برون آمد و شد جهان زرنگار.
بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد
به سوی چرخ برد باد سال و ماه غبار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 و چ فیاض ص 277).
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قارتو پر گرد و غبار است .
فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی زیر غبار آید.
اندر حصار من ز سر گرد روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من .
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم .
وآتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و غبارستی .
ورنه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی .
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است .
منت خدای را که زمانه بکام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست .
اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله ودمنه ). حقیقت غدر از غبار شبهت بیرون آید. (کلیله ودمنه ).
به جفا میل کند گر بود از نار نبات
وز وفا دور شود گر بود از آب غبار.
یا غبار صیدگاه شاه کز تعظیم هست
زآهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا.
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هرکو به دامن تو زند چون غبار دست .
در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند.
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر از این خاک جز غبار نیابی .
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل از این خاک جز غبار چه خیزد.
به چشم من نکند هیچکار سرمه ٔ نور
غبار تازه از این رهگذر دریغ مدار.
میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا برچند به دیده ز دامان تو غبار.
که چشم من ز جهان آن زمان بود روشن
کزآستانه ٔ شه بسترم ز چهره غبار.
درکف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود.
پس بگوئی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زرّ خود را از غبار.
زمین را از آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. (گلستان ).
تو نه رنج آزموده ای نه حصار
نه بیابان و گرد و باد و غبار.
اگرچه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد.
دگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست .
ریحان تو کجا و خط سبزش
او تازه و تو غبار داری .
سینه صافان را غبار کینه نیست
گل نباشد چشمه ٔ خورشید را.
خیزداز جلوه گهش شب چو غبار مهتاب
سوزش چشم چراغم پر پروانه شود.
هر که غباردوئی زآینه ٔ جان زدود
در دل مرآت وصل صورت حرمان شکست .
راحتی گر هست در آغوش ترک مطلب است
این غبار وهم را در دامن صحرا زنید.
غبارم زحمت آن آستان دارد گرانجانی
بگو تا ناله اش بردارد و جائی دگر ریزد.
به خاکساری من نیست هیچکس در عشق
به چشم آینه عکسم غبار میریزد.
|| بیماری در چشم . سفیدی که بر روی چشم پیدا شود :
برو چندین چه گردی گرد این ره
که چشمت کور گردد از غباری .
از تیره غبار چشمه ٔ روشن
تاریک شود چو چشم نابینا.
- تکانیدن غبار کفش ؛ مؤلف قاموس مقدس در مورد این عادت که از عادات دیرین یهود است ، شرحی نوشته است . رجوع بدان کتاب ذیل این لغت شود.
|| نام نشانه هایی است که بر اعداد دلالت میکند. (از اقرب الموارد). و رجوع به حروف غبار وص 4 مقدمه ٔ ابن خلدون شود. و احمدبن عکی ... را حاشیه ای بر نزهةالنظار فی علم الغبار فی الحساب است . (سلک الدر ج 1 ص 153).
- خطغبار یا قلم غبار ؛ یکی از هفت قلم جدید است .خطی با قلمی سخت ریز چنانکه بزحمت توان دید :
به مشک سوده ٔ محلول در عرق ماند
که بر حریر نویسد کسی به خط غبار.
و رجوع به غبارالحلبه شود.
|| مجازاً کنایه از ریش و خط :
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب
حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد.
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما و تودیوار میکشد.
غبار نیست که بر گرد عارض ترش است این
گذشته پادشه حسن و گرد لشکرش است این .