غالیه فام
لغتنامه دهخدا
غالیه فام . [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) برنگ غالیه . سیاه . مشکین . سیه رنگ :
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام .
دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است
گوئی که شب دوش می و غالیه خورده ست .
باد آمد و بگسست هوا را ز ره ابر
بویی ز ره غالیه فامت نرسانید.
صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند.
سوی گنبد سرای غالیه فام
پیش بانوی هند شد بسلام .
و رجوع به غالیه رنگ شود.
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام .
دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است
گوئی که شب دوش می و غالیه خورده ست .
باد آمد و بگسست هوا را ز ره ابر
بویی ز ره غالیه فامت نرسانید.
صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند.
سوی گنبد سرای غالیه فام
پیش بانوی هند شد بسلام .
و رجوع به غالیه رنگ شود.