عیبجوی
لغتنامه دهخدا
عیبجوی . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیب جوینده . عیبجو. کسی که کاوش معایب و بدی مردمان کند تا آشکار سازد. (از ناظم الاطباء) :
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی .
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی .
از آهو همان کش سپید است موی
نگوید سخن مردم عیبجوی .
یکی را گفتندعیب هست ، گفت نه ، گفتند عیبجوی هست ، گفت بسیار، گفتند چنان دان که معیوبتر کس توئی . (قابوسنامه ).
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیبجوی آن و عیب پوش اینست .
چو دریا شدم دشمن عیب شوی
نه چون آینه دوست را عیبجوی .
دانی که عرب چه ، عیب جویند
کاین کار کنم مرا چه گویند.
بیاموز از عاقلان حسن خوی
نه چندانکه از جاهل عیبجوی .
پسند آمد از عیبجوی خودم
که معلوم من کرد خواهی بدم .
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی .
به مجنون گفت روزی عیبجوئی
که پیدا کن به ازلیلی نکوئی .
|| بدگوی مردمان . (ناظم الاطباء).
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی .
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی .
از آهو همان کش سپید است موی
نگوید سخن مردم عیبجوی .
یکی را گفتندعیب هست ، گفت نه ، گفتند عیبجوی هست ، گفت بسیار، گفتند چنان دان که معیوبتر کس توئی . (قابوسنامه ).
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیبجوی آن و عیب پوش اینست .
چو دریا شدم دشمن عیب شوی
نه چون آینه دوست را عیبجوی .
دانی که عرب چه ، عیب جویند
کاین کار کنم مرا چه گویند.
بیاموز از عاقلان حسن خوی
نه چندانکه از جاهل عیبجوی .
پسند آمد از عیبجوی خودم
که معلوم من کرد خواهی بدم .
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی .
به مجنون گفت روزی عیبجوئی
که پیدا کن به ازلیلی نکوئی .
|| بدگوی مردمان . (ناظم الاطباء).