عیب گرفتن
لغتنامه دهخدا
عیب گرفتن . [ ع َ / ع ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) آشکارا کردن عیب . بنمودن نقص . ایراد گرفتن . انتقاد کردن . به نقص و خطا منسوب داشتن . برشمردن عیب و نقص :
چو دشوارت آید ز دشمن سخُن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن .
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (سعدی ).
|| نکوهیدن . سرزنش کردن :
به کس مگوی که پایم بسنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی .
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثی است که از وی نتوان بازآمد.
چو دشوارت آید ز دشمن سخُن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن .
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (سعدی ).
|| نکوهیدن . سرزنش کردن :
به کس مگوی که پایم بسنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی .
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثی است که از وی نتوان بازآمد.