عیان
لغتنامه دهخدا
عیان . (ع اِ) یقین در دیدار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): لقیه عیاناً، رآه عیاناً؛ ملاقات کرد او را به چشم و در دیدن وی شک نکرد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || یقین و یقین در دیدار و مشاهده و ظاهر و آشکار و دیدار به چشم . (ناظم الاطباء). ظاهر و آشکاره . (آنندراج ). معلوم . هویدا. روشن . واضح . مبین :
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چراباید سوگند.
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان .
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود
گفتا خبر برابر بوده ست با عیان .
نهان در جهان چیست آزاده مردم
نبینی نهان را ببینی عیان را.
ای خسروی که ملک تو در گیتی
چون قرص آفتاب عیان باشد.
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زُمْرُد بر عذارش زآن عیان افشانده اند.
شب ز انجم کرد بر گرد حمایل طفل وار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته .
شروان به تو مکه گشت و بزمت
دارد حرم عیان کعبه .
زاده ٔ ثانی است احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان .
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن .
در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان .
که فعل بدان را نماید بیان
وز آن فعل بد می برآیدعیان .
در راه عشق مرحله ٔ قرب و بعد نیست
می بینمت عیان و دعا می فرستمت .
نه در سر کلاه و نه در پای کفش
عیان از عقب خایه هایش بنفش .
- امثال :
آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است . (امثال و حکم دهخدا).
چه حاجتست عیان رابه استماع بیان
که بیوفائی دور فلک نهانی نیست .
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن .
- ابناعیان ؛ دو مرغ است ، یا دو خط که عائف و فالگوی بر زمین میکشد، سپس میگوید «ابنی عیان أسرعا البیان ». و چون عائف یقین کند که قِدْح قمارباز پیروز و فائز خواهد شد میگوید: «جری ابناعیان ». (از اقرب الموارد). و رجوع به منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء شود.
- به عیان ؛بطور آشکارا. عیاناً. به وضوح . به آشکارا :
ای کرده قال وقیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟
- به عیان دیدن ، به وضوح دیدن . بطور آشکارا دیدن . عیاناً دیدن . معاینه دیدن : و این حال را به عیان می بینند. (تاریخ بیهقی ص 967).
تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت
همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم .
- خبر و عیان ؛ آن را در مقابل هم آرند. یعنی آنچه متکی بر گفته ٔ دیگران است و آنچه به چشم دیده شده است . شنیده و دیده :
اخبار گذشته چه کنی صورت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به خبر بر.
ازخبر بر عیان قیاس کنند
که عیان را بود دلیل خبر.
سیرت شاه عیانست و دگر جمله خبر
از خبر یادنیارند کجا هست عیان .
خبر هرگز نه مانند عیان است
یقین دل نه همتای گمان است .
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود زی خرد هزارگمان .
عیان این کجا گفتم فزون است از خبر ایرا
عیان مهتران عالم افزون از خبر باید.
خبر شنیده ام از رستم وز تو دیدم
عیان و هرگز کی بود چون عیان اخبار.
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آن ِ مایکسر عیان است آن او یکسر خبر.
جود او را من به چشم سر عیان بینم همی
یک عیان نزدیک من فاضلتر از سیصد خبر.
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن و این باری عیانست .
خبر از دوست بر آن بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیان است چه جای خبر است .
|| شخص . (اقرب الموارد). || آهنی است در متاع فدان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آهنی است از ابزار و وسایل فدان . (از اقرب الموارد). آهن افزاری مر کشتکاران را. (ناظم الاطباء). ج ، أعیِنة، عُیُن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || آهن آماج . ج ، عین [ عی ]. (از منتهی الارب )(آنندراج ).
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چراباید سوگند.
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان .
گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود
گفتا خبر برابر بوده ست با عیان .
نهان در جهان چیست آزاده مردم
نبینی نهان را ببینی عیان را.
ای خسروی که ملک تو در گیتی
چون قرص آفتاب عیان باشد.
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زُمْرُد بر عذارش زآن عیان افشانده اند.
شب ز انجم کرد بر گرد حمایل طفل وار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته .
شروان به تو مکه گشت و بزمت
دارد حرم عیان کعبه .
زاده ٔ ثانی است احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان .
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن .
در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان .
که فعل بدان را نماید بیان
وز آن فعل بد می برآیدعیان .
در راه عشق مرحله ٔ قرب و بعد نیست
می بینمت عیان و دعا می فرستمت .
نه در سر کلاه و نه در پای کفش
عیان از عقب خایه هایش بنفش .
- امثال :
آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است . (امثال و حکم دهخدا).
چه حاجتست عیان رابه استماع بیان
که بیوفائی دور فلک نهانی نیست .
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن .
- ابناعیان ؛ دو مرغ است ، یا دو خط که عائف و فالگوی بر زمین میکشد، سپس میگوید «ابنی عیان أسرعا البیان ». و چون عائف یقین کند که قِدْح قمارباز پیروز و فائز خواهد شد میگوید: «جری ابناعیان ». (از اقرب الموارد). و رجوع به منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء شود.
- به عیان ؛بطور آشکارا. عیاناً. به وضوح . به آشکارا :
ای کرده قال وقیل تو را شیدا
هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟
- به عیان دیدن ، به وضوح دیدن . بطور آشکارا دیدن . عیاناً دیدن . معاینه دیدن : و این حال را به عیان می بینند. (تاریخ بیهقی ص 967).
تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت
همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم .
- خبر و عیان ؛ آن را در مقابل هم آرند. یعنی آنچه متکی بر گفته ٔ دیگران است و آنچه به چشم دیده شده است . شنیده و دیده :
اخبار گذشته چه کنی صورت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به خبر بر.
ازخبر بر عیان قیاس کنند
که عیان را بود دلیل خبر.
سیرت شاه عیانست و دگر جمله خبر
از خبر یادنیارند کجا هست عیان .
خبر هرگز نه مانند عیان است
یقین دل نه همتای گمان است .
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود زی خرد هزارگمان .
عیان این کجا گفتم فزون است از خبر ایرا
عیان مهتران عالم افزون از خبر باید.
خبر شنیده ام از رستم وز تو دیدم
عیان و هرگز کی بود چون عیان اخبار.
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آن ِ مایکسر عیان است آن او یکسر خبر.
جود او را من به چشم سر عیان بینم همی
یک عیان نزدیک من فاضلتر از سیصد خبر.
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن و این باری عیانست .
خبر از دوست بر آن بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیان است چه جای خبر است .
|| شخص . (اقرب الموارد). || آهنی است در متاع فدان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آهنی است از ابزار و وسایل فدان . (از اقرب الموارد). آهن افزاری مر کشتکاران را. (ناظم الاطباء). ج ، أعیِنة، عُیُن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || آهن آماج . ج ، عین [ عی ]. (از منتهی الارب )(آنندراج ).