عیاری
لغتنامه دهخدا
عیاری . [ ع َی ْ یا ] (حامص ) حالت و چگونگی عیار. حیله بازی و مکاری . (فرهنگ فارسی معین ). فریبندگی و حیله بازی و مکاری و داغولی . (ناظم الاطباء). || جوانمردی .مروت . مردی . مردانگی . و آن یکی از طرق تربیت قدیم بوده و از اواخر قرن دوم هجری وجود داشته است . رجوع به عیار شود : اگر سیر مروت و عیاری امیر طاهر گویم قصه دراز گردد، اما یک حکایت یاد کنم . (تاریخ سیستان ). || تردستی و زیرکی :
ببینی نشنوی تو قول او را
نبیند کس چنین هرگز عیاری .
به راه ستوران روی می بدین در
به چاه اندر افتاده از بس عیاری .
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی
صد بار به هر لحظه درکند شکسته .
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد.
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست .
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی .
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم .
شبی گر جهد گربه هفتاد بام
به عیاریش برنیارند نام .
|| طراری . سرقت . دزدی : چه دانید اگر این هم ازجمله ٔ دزدانست ، به عیاری درین کاروان تعبیه شده . (گلستان ).
دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من
دزد در شب ره زند تو روز روشن میبری .
- عیاری کردن ؛ عیارپیشگی . عیاری را پیشه ٔ خود ساختن :
زآن طره ٔ پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند.
ببینی نشنوی تو قول او را
نبیند کس چنین هرگز عیاری .
به راه ستوران روی می بدین در
به چاه اندر افتاده از بس عیاری .
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی
صد بار به هر لحظه درکند شکسته .
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد.
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست .
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی .
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم .
شبی گر جهد گربه هفتاد بام
به عیاریش برنیارند نام .
|| طراری . سرقت . دزدی : چه دانید اگر این هم ازجمله ٔ دزدانست ، به عیاری درین کاروان تعبیه شده . (گلستان ).
دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من
دزد در شب ره زند تو روز روشن میبری .
- عیاری کردن ؛ عیارپیشگی . عیاری را پیشه ٔ خود ساختن :
زآن طره ٔ پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند.