عیار
لغتنامه دهخدا
عیار. [ ع َی ْ یا ] (ع ص ) بسیار آمدوشدکننده و گریزنده و مرد تیزخاطر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مرد بسیار آمدوشدکننده و ذکی . (از اقرب الموارد). || بسیارگشت و بهر سو رونده در چراگاه . (منتهی الارب ). بسیار گشت کننده . (ناظم الاطباء). آنکه بهر سو دود از نشاط. (دهار). مرد بسیارطواف ، و گویند کسی که بدون عملی آمدوشد کند، و آن از «فرس عائر و عیار» گرفته شده است . (از اقرب الموارد). || مردی که نفس و خواهش خود را رها کند و به آن بیم ندهد و بهوای نفس عمل میکند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فرس عیار؛ اسب دورشونده و رونده در زمین . (از اقرب الموارد). || فرس عیار بأوصال ؛ اسبی که بهر سو میدود و جولان میکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اسد، بدان جهت که در طلب شکار خود آمدوشد میکند. (از اقرب الموارد). || (از ع ، ص ) تیزرو و تیزدو. (ناظم الاطباء). تندرو و سریعالسیر. (فرهنگ فارسی معین ). || تردست و زیرک . (ناظم الاطباء). تردست و زیرک و چالاک . (فرهنگ فارسی معین ). ذوفنون و استادکار. (آنندراج ) :
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز دلبر.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
پنداری تبخاله ٔ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
گر همی این به عقل خویش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند.
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم .
ز دست دلبر گلرخ دلارایی پریچهره
عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما.
مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیرمرد و عیارم .
یک سر و ده شاخ چون گوزن برآرد
هرچه در این شهر شهره باشد وعیار.
کردم دل خویش ای بت عیار ز عشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته .
هرگه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان ز عالم اسرار بگذرد.
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آورو شوخ و عیار بود.
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت میدهد عیار.
خامی و ساده دلی شیوه ٔ جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیاربیار.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست .
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه ٔ مژگان عیار و شعار چشم توست .
سوی زلفش رفتم و دیدم که در بند دل است
جز من شبرو که داند مکر آن عیار را.
|| طرار. (فرهنگ فارسی معین ). دزد و سارق :
جهان آسوده گشت از دزد وطرار
ز کردو لور و از ره گیر و عیار.
گرچه طراری و عیار جهان از تو
عالم الغیب کجا خواهد طراری .
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم .
خون ریزی و نندیشی عیار چنین خوشتر
دل دزدی و نگریزی ، طرار چنین خوشتر.
فکانت له أفعال منکرة، منها أنه استدعی العیارین و ضمنهم ما یسرقونه من أموال الناس . (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 402).
عیار که بفشرد گلو را
خود را کشدآنگهی عدو را.
عشق را عقل نمیخواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود.
گر آن عیار شهرآشوب وقتی حال ما پرسد
بگو خوابش نمیگیرد بشب از دست عیاران .
تکیه بر اختر شب گرد مکن کاین عیار
تاج کاووس ربود وکمر کیخسرو.
پیش از ما عیاران آمده اند و آنچه درین خانه بوده است برده اند. (انیس الطالبین ، نسخه ٔ کتابخانه ٔ مرحوم دهخدا ص 78).
چند خسبی و خواب خواهی کرد
چشم زن از هجوم عیاران .
|| حیله باز و فریبنده و داغول . (ناظم الاطباء). محیل . (از فرهنگ فارسی معین ) :
می سزد در شهر اگر مستی کند
هرکه او خود بددل و عیار شد.
|| شخصی که جامه و سلاح مخصوص در جنگ همراه داشته باشد و مخفی کارهابکند، مثل عمرو عیار. (آنندراج ). عیاران یا جوانمردان یا فتیان ، طبقه ای از طبقات اجتماعی ایران را تشکیل میدادند، متشکل از مردم جلد و هوشیار از طبقه ٔ عوام الناس که رسوم و آداب و تشکیلاتی خاص داشته اند و در هنگامه ها و جنگها خودنمائی میکرده اند. این گروه بیشتر دسته هایی تشکیل میداده اند و گاهی به یاری امرا یا دسته های مخالف آنان برمیخاسته اند و در زمره ٔ لشکریان ایشان می جنگیده اند. در عهد بنی عباس شماره ٔ عیاران در بغداد و سیستان و خراسان بسیار گردید. معمولاً دسته های عیاران پیشوایان و رئیسانی داشتند که به قول مؤلف تاریخ سیستان آنان را «سرهنگ » مینامیدند. عیاران مردمی جنگجو و شجاع و جوانمرد و ضعیف نواز بودند. عیاران سیستان در اغلب موارد با مخالفان حکومت عباسی همدست میشدند و در جزو سپاهیان آنان درمی آمدند. مثلاً در قیام حمزه ٔ خارجی ، یکی از سرهنگان عیاران بنام ابوالعریان با او همراه بود، دیگر حرب بن عبیده بود که عامل خلیفه ، اشعث بن محمدبن اشعث را شکست داد. یعقوب بن لیث صفار از همین گروه بود و به یاری عیاران سلسله ٔصفاری را تأسیس کرد. عیاران جوانمردی پیشه داشتند و به صفات عالی رازنگهداری و دستگیری بیچارگان و یاری درماندگان و امانت داری و وفای به عهد آراسته و در چالاکی و حیله نامبردار بودند. (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به فتوت شود : و کان فیها قوماً عیارین [ کذا ] فجاؤوا الیه ... و اشتروها منه بملوء صاع اًن اشتهی ذهباً أو لؤلؤاً أو معدن [ کذا ]أو أی شی ٔ اختار. (سندبادنامه ٔ عربی ص 387). به میان قریش مردی بود نام وی عمیربن وهب ... مردی دلیر ومردانه بود ولیکن درویش بود و عیار بود و کارهای مردانگی بسیار کردی . (بلعمی ).
همان نیز شاهوی عیار اوی
که مهتر پسر بود و سالار اوی .
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران .
این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود. (تاریخ سیستان ). باز عیسی بن احمد را به حرب آن عیار فرستاد به بُست . (تاریخ سیستان ). امیر طاهر سپاه سرهنگان و عیاران و غوغاء شهر جمع کرد و به پای حصار طاق شد. (تاریخ سیستان ).
بیچاره شود به دست مستان در
هشیار اگرچه هست عیاری .
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد.
تراهم کفر و هم ایمان حجابست ار تو عیاری
نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو.
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار.
دودری شد چو کوی طراران
چاربندی چو بند عیاران .
چو عیاران سرمست از سر مهر
بپای شه درافتاد آن پریچهر.
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار.
کسب جز نامی مدان ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار .
سعدی سر سودای تو دارد نه سر جان
هر جامه که عیار بپوشد کفن است آن .
گرتیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از دشمن احتراز.
سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول .
- عیاردل ؛ که دلی چون عیاران دارد :
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد.
- عیاروار ؛ همچو عیاران . بمانند عیاران : چون شب درآمد، جامه ای عیاروار پوشید و در شهر رفت . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
قیمت عیار را هم فام کرد از دیگری
بلعمی عیاروار از رودکی بفکند فام .
- عیاروش ؛ عیارمانند. عیارسان :
تنی چند بگزید عیاروش
کماندار وسختی کش و سخت کش .
ای غالیه زلفین ماه پیکر
عیار و سیه چشم و نغز دلبر.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
پنداری تبخاله ٔ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
گر همی این به عقل خویش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند.
نیست هنگام آنکه گویم من
به خطرها دلیر و عیارم .
ز دست دلبر گلرخ دلارایی پریچهره
عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما.
مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند
که همچو ایشان من شیرمرد و عیارم .
یک سر و ده شاخ چون گوزن برآرد
هرچه در این شهر شهره باشد وعیار.
کردم دل خویش ای بت عیار ز عشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته .
هرگه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان ز عالم اسرار بگذرد.
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آورو شوخ و عیار بود.
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت میدهد عیار.
خامی و ساده دلی شیوه ٔ جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیاربیار.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست .
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
شیوه ٔ مژگان عیار و شعار چشم توست .
سوی زلفش رفتم و دیدم که در بند دل است
جز من شبرو که داند مکر آن عیار را.
|| طرار. (فرهنگ فارسی معین ). دزد و سارق :
جهان آسوده گشت از دزد وطرار
ز کردو لور و از ره گیر و عیار.
گرچه طراری و عیار جهان از تو
عالم الغیب کجا خواهد طراری .
محبوس چرا شدم نمیدانم
دانم که نه دزدم و نه عیارم .
خون ریزی و نندیشی عیار چنین خوشتر
دل دزدی و نگریزی ، طرار چنین خوشتر.
فکانت له أفعال منکرة، منها أنه استدعی العیارین و ضمنهم ما یسرقونه من أموال الناس . (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 402).
عیار که بفشرد گلو را
خود را کشدآنگهی عدو را.
عشق را عقل نمیخواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود.
گر آن عیار شهرآشوب وقتی حال ما پرسد
بگو خوابش نمیگیرد بشب از دست عیاران .
تکیه بر اختر شب گرد مکن کاین عیار
تاج کاووس ربود وکمر کیخسرو.
پیش از ما عیاران آمده اند و آنچه درین خانه بوده است برده اند. (انیس الطالبین ، نسخه ٔ کتابخانه ٔ مرحوم دهخدا ص 78).
چند خسبی و خواب خواهی کرد
چشم زن از هجوم عیاران .
|| حیله باز و فریبنده و داغول . (ناظم الاطباء). محیل . (از فرهنگ فارسی معین ) :
می سزد در شهر اگر مستی کند
هرکه او خود بددل و عیار شد.
|| شخصی که جامه و سلاح مخصوص در جنگ همراه داشته باشد و مخفی کارهابکند، مثل عمرو عیار. (آنندراج ). عیاران یا جوانمردان یا فتیان ، طبقه ای از طبقات اجتماعی ایران را تشکیل میدادند، متشکل از مردم جلد و هوشیار از طبقه ٔ عوام الناس که رسوم و آداب و تشکیلاتی خاص داشته اند و در هنگامه ها و جنگها خودنمائی میکرده اند. این گروه بیشتر دسته هایی تشکیل میداده اند و گاهی به یاری امرا یا دسته های مخالف آنان برمیخاسته اند و در زمره ٔ لشکریان ایشان می جنگیده اند. در عهد بنی عباس شماره ٔ عیاران در بغداد و سیستان و خراسان بسیار گردید. معمولاً دسته های عیاران پیشوایان و رئیسانی داشتند که به قول مؤلف تاریخ سیستان آنان را «سرهنگ » مینامیدند. عیاران مردمی جنگجو و شجاع و جوانمرد و ضعیف نواز بودند. عیاران سیستان در اغلب موارد با مخالفان حکومت عباسی همدست میشدند و در جزو سپاهیان آنان درمی آمدند. مثلاً در قیام حمزه ٔ خارجی ، یکی از سرهنگان عیاران بنام ابوالعریان با او همراه بود، دیگر حرب بن عبیده بود که عامل خلیفه ، اشعث بن محمدبن اشعث را شکست داد. یعقوب بن لیث صفار از همین گروه بود و به یاری عیاران سلسله ٔصفاری را تأسیس کرد. عیاران جوانمردی پیشه داشتند و به صفات عالی رازنگهداری و دستگیری بیچارگان و یاری درماندگان و امانت داری و وفای به عهد آراسته و در چالاکی و حیله نامبردار بودند. (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به فتوت شود : و کان فیها قوماً عیارین [ کذا ] فجاؤوا الیه ... و اشتروها منه بملوء صاع اًن اشتهی ذهباً أو لؤلؤاً أو معدن [ کذا ]أو أی شی ٔ اختار. (سندبادنامه ٔ عربی ص 387). به میان قریش مردی بود نام وی عمیربن وهب ... مردی دلیر ومردانه بود ولیکن درویش بود و عیار بود و کارهای مردانگی بسیار کردی . (بلعمی ).
همان نیز شاهوی عیار اوی
که مهتر پسر بود و سالار اوی .
دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران .
این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود. (تاریخ سیستان ). باز عیسی بن احمد را به حرب آن عیار فرستاد به بُست . (تاریخ سیستان ). امیر طاهر سپاه سرهنگان و عیاران و غوغاء شهر جمع کرد و به پای حصار طاق شد. (تاریخ سیستان ).
بیچاره شود به دست مستان در
هشیار اگرچه هست عیاری .
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد.
تراهم کفر و هم ایمان حجابست ار تو عیاری
نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو.
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار.
دودری شد چو کوی طراران
چاربندی چو بند عیاران .
چو عیاران سرمست از سر مهر
بپای شه درافتاد آن پریچهر.
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار.
کسب جز نامی مدان ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار .
سعدی سر سودای تو دارد نه سر جان
هر جامه که عیار بپوشد کفن است آن .
گرتیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از دشمن احتراز.
سعدی چو پای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول .
- عیاردل ؛ که دلی چون عیاران دارد :
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد.
- عیاروار ؛ همچو عیاران . بمانند عیاران : چون شب درآمد، جامه ای عیاروار پوشید و در شهر رفت . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
قیمت عیار را هم فام کرد از دیگری
بلعمی عیاروار از رودکی بفکند فام .
- عیاروش ؛ عیارمانند. عیارسان :
تنی چند بگزید عیاروش
کماندار وسختی کش و سخت کش .