عنقا
لغتنامه دهخدا
عنقا. [ ع َ ] (اِخ ) همان عنقاء است که در تداول فارسی زبانان همزه ٔ آن مانند سایر الفهای ممدود، به تلفظ درنیاید. سیمرغ . اشترکا. عنقای مغرب . عنقای مغربی . رجوع به عَنْقاء شود :
بسان مخلب عنقا پدیدشد ز افق
و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا .
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش نه عنقا.
رستم چرا نخواند بروز مرگ
آن تیز پرّ و چنگل عنقا را؟
خرسندمشو به نام بی معنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
از چتر تو سایه ٔ همای افتد
وز گرد سپاه سایه ٔ عنقا.
گرچه عنقا را نگیرد هیچ باز صیدگیر
باز کز دست تو پرد صید او عنقا بود.
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی .
گرچه شد ز اهل روزگار جدا
چه کم است آخر از مگس عنقا.
ز گرد راه چوعنقا به آشیانه ٔ باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز.
در جوف سپهر تنگدل بود
عنقا به قفس درون نیاید.
ملک به کام کی شود تا نرسد بحکم او
عنقا دایه کی شود نا نرسد بزال زر.
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن .
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید.
وگر عنقایی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر
که چون بی قاف شد عنقا عنا گردد ز نادانی .
هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه بماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
بتنهایی چو عنقا خو گرفتم .
به بازچتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد.
برون رفت و روی از جهان درکشید
چو عنقا شداز بزم شه ناپدید.
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمگی افراشتی .
وصف بازان را شنیده در زمان
گفته من عنقای وقتم بیگمان .
نباشد محرم عنقا مگس .
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
ولیکن ترا صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی .
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را.
یافت عنقا ز عزلت و دوری
قاف تا قاف نام مستوری .
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه .
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است دام را.
من و اندیشه ٔ مدح تو بادا زین هوس شرمم
چنان پرد مگس جایی که ریزد بال و پر عنقا.
- خود را عنقا کردن ؛ کنایه از گم شدن و ناپدید گردیدن است :
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد
در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند.
- عنقاپیکر ؛ بزرگ جثه . که پیکری چون عنقا دارد :
در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم .
- عنقاسخن ؛ که سخنی چون عنقا دارد. بمجاز فصیح :
خاقانی است بلبل عنقاسخن ولی
عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی .
- عنقاوار ؛ مانند عنقا. بسان عنقا :
قاز ار بازو زند بر یاد عدل پهلوان
چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.
- عنقای فرتوت ؛ کنایه از زمین و ظلمت شب باشد. (انجمن آرای ناصری ). کنایه از زمین است :
شباهنگام این عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت .
بسان مخلب عنقا پدیدشد ز افق
و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا .
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش نه عنقا.
رستم چرا نخواند بروز مرگ
آن تیز پرّ و چنگل عنقا را؟
خرسندمشو به نام بی معنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
از چتر تو سایه ٔ همای افتد
وز گرد سپاه سایه ٔ عنقا.
گرچه عنقا را نگیرد هیچ باز صیدگیر
باز کز دست تو پرد صید او عنقا بود.
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقا ندیده صورت عنقا کند همی .
گرچه شد ز اهل روزگار جدا
چه کم است آخر از مگس عنقا.
ز گرد راه چوعنقا به آشیانه ٔ باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز.
در جوف سپهر تنگدل بود
عنقا به قفس درون نیاید.
ملک به کام کی شود تا نرسد بحکم او
عنقا دایه کی شود نا نرسد بزال زر.
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن .
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید.
وگر عنقایی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر
که چون بی قاف شد عنقا عنا گردد ز نادانی .
هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه بماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
بتنهایی چو عنقا خو گرفتم .
به بازچتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد.
برون رفت و روی از جهان درکشید
چو عنقا شداز بزم شه ناپدید.
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمگی افراشتی .
وصف بازان را شنیده در زمان
گفته من عنقای وقتم بیگمان .
نباشد محرم عنقا مگس .
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
ولیکن ترا صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک مانی .
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را.
یافت عنقا ز عزلت و دوری
قاف تا قاف نام مستوری .
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه .
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است دام را.
من و اندیشه ٔ مدح تو بادا زین هوس شرمم
چنان پرد مگس جایی که ریزد بال و پر عنقا.
- خود را عنقا کردن ؛ کنایه از گم شدن و ناپدید گردیدن است :
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد
در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند.
- عنقاپیکر ؛ بزرگ جثه . که پیکری چون عنقا دارد :
در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم .
- عنقاسخن ؛ که سخنی چون عنقا دارد. بمجاز فصیح :
خاقانی است بلبل عنقاسخن ولی
عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی .
- عنقاوار ؛ مانند عنقا. بسان عنقا :
قاز ار بازو زند بر یاد عدل پهلوان
چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.
- عنقای فرتوت ؛ کنایه از زمین و ظلمت شب باشد. (انجمن آرای ناصری ). کنایه از زمین است :
شباهنگام این عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت .