علک
لغتنامه دهخدا
علک . [ ع ِ ] (ع اِ) هر صمغی را گویند که آن را توان خایید، و بهترین وی علک رومی است که مصطکی باشد. (برهان ). هر صمغی که خاییده شود و سیلان نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چیزی است که قابل مضغ باشد و از هم نپاشد، مانند سقز و مصطکی . (مخزن الادویه ). صمغ صنوبر و ارزة و پسته و سرو و ینبوت و بطم . (منتهی الارب ). ج ، أعلاک ، و عُلوک :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید.
در میان خلایق چو علک ، خاییده ٔ دهان ملامت شویم . (جهانگشای جوینی ).
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید.
در میان خلایق چو علک ، خاییده ٔ دهان ملامت شویم . (جهانگشای جوینی ).